پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه

فضای اندرون / هانری میشو/ دفتر هفتم، درونِ دور / ترجمۀ محمود مسعودی


         هانری میشو، درون دور (1938) صفحه های برگزیده

هانری میشو
درونِ دور
(1938)
صفحهِ‎های برگزیده
متنِ کاملِ
فضایِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
گزينه‌هايِ هانري ميشو از شعرهايِ خود
ترجمه‌‌يِ محمود مسعودي
[دفترِ هفتم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سي‌و‌دو حرف
نشرِ الکترونيکي، 27 دسامبرِ 2015
©
همه‌يِ حقوقِ اين ترجمه برايِ مهناز شاهين محفوظ است.


جادو


1

در گذشته خيلي عصبي بودم. بر راهِ تازه‌اي ام حالا:
يک سيب مي‌گذارم رويِ ميزَم. بعد خودم را مي‌گذارم تويِ اين سيب. چه آرامشي!
به‌نظر ساده مي‌آيد. با اين‌همه، بيست سال بود که جان مي‌کَندم؛ و خواهانِ آغازيدن از اين راه، موفّق نشدم. چرا نه؟ چه‌بسا احساسِ خواري مي‌کردم شايد، با توجّه به اندازه‌‌يِ آن و زندگيِ مات و کُندَش. امکانَ‌ش هست. انديشه‌هايِ لايه‌يِ زيري به‌ندرت نيک اند.
پس جورِ ديگري آغازيدم و هم‌جُفت شدم با اِسکو[1].
اِسکو در آنْوِرس[2]، جايي که من ديدمَ‌ش، پهن و فراخ است و سيلابي بزرگ به پيش ‌مي‌رانَد. کِشتي‌هايِ کرانه‌يِ بالا که پيداشان مي‌شود، مي‌گيردِشان. رود است، واقعي‌ْ‌ش.
مصمّم شدم يکي بشوم با او. همه‌يِ ساعت‌هايِ روز را مي‌ماندم رويِ سکّويِ ساحلي. امّا حواسَ‌م را پراکنده‌يِ چشم‌اندازهايِ بيشمار و بيهوده مي‌کردم.
بعدَش هم، بي‌اراده، نگاه مي‌کردم گاه‌ازگاه به زن‌ها، و اين، يک رود اين را روا نمي‌دارد، نه يک سيب نه هيچ چيزي در طبيعت اين را روا نمي‌دارد.
پس اِسکو و هزار احساس. چه بايد کرد؟ ناگهان، چشم‌پوشيده از همه‌چيز، خودم را ‌ديدم...، البتّه نمي‌گويم در جايِ او، چون، راستش را که بگويم، هرگز کاملاً چنين نبوده است. جاري‌ست بدونِ درنگ (اين است مشکلِ بزرگ) وَ مي‌سُرد به سويِ هُلند که آنجا دريا را خواهد يافت و ارتفاعِ صفر را.
حالا برمي‌گردم سرِ سيب. در اين مورد هم آزمودن‌هايي از همه دست بوده است، تجربه‌هايي؛ خودش ماجرايي‌ست. رفتن آسان نيست و گزارشِ آن هم نه.
امّا به يک کلمه، مي‌توانم بگويم به‌ِ‌تان. رنج کشيدن است کلمه‌َ‌ش.
تويِ سيب که رسيدم، يخ کردم.


2

همين‌که ديدم‌َ‌ش، خواستم‌َ‌ش.
اوّل برايِ اِغواييدن‌َ‌ش دشت‌ها و دشت‌ها پراکندم. دشت‌هايِ خُروجيده از نگاه‌‌‌َ‌م نقشِ بر زمين مي‌شدند، دل‌نشين، خوش‌آيند، دل‌گرم‌‌کننده.
انديشه‌هايِ دشت‌ها به ديدارَش رفتند، و او بي‌آن‌که بداند، احساسِ خشنودي‌کنان از در آنها بودن، گردش مي‌کرد در آنجا.
نه‌که خوب دل‌گرمَ‌ش کردم، او را در تملّک داشتم.
اين که شد، پس از استراحتي و آرامشي، ازسرگيران سرشت‌َ‌م را، گذاشتم که باز پديدار شوند نيزه‌هايِ من، ژنده‌هايِ من، ورطه‌هايِ من.
سرمايِ شديدي حس کرد و اين‌‌ را هم که اشتباه کرده بود به‌کُل در باره‌يِ من.
رفت با چهره‌يِ نزار و تورفته، و جوري‌که انگار رُبوده بودندَش.




3

به‌سختي باور مي‌کنم که اين طبيعي باشد و معلومِ همگان. گاهي، نشسته بر يک صندلي، نه دورتر از دو متريِ چراغِ نهاده بر ميزِ کارَم، چنان عميقاً تويِ خودم در يک گويِ يگانه و فشرده گير ام که با بسي زحمت و پس از زماني دراز، تازه چشم‌ها هم کاملاً باز، موّفق مي‌شوم نگاهي تا به آن بيندازم.
هيجاني غريب بر من چيره مي‌شود با اين بُروزِ حلقه‌اي که مجزّام مي‌کند.
به نظرَم مي‌آيد که يک خُمپاره يا صاعقه حتّي برنيايد که به‌ من اصابت کند بس‌که تُشک‌هايي پيچانده دارم از همه سو بر خودم.
ساده‌تر، چه‌بسا اين مي‌تواند باشد که ريشه‌يِ اضطراب برايِ مدّت‌زماني مدفون است.
من در اين آناتْ ايستاييِ يک گورخانه را دارم.


4

اين دندانِ پيشينِ کرم‌خورده‌ سوزن‌هاش را تويِ من مي‌خَلانْد خيلي بالا تا تويِ ريشه‌‌‌‌َ‌ش، تقريباً زيرِ دماغ. احساسِ گَند!
جادو چي؟ بي‌شک، امّا آن‌وقت بايد جمعي رفت تقريباً زيرِ دماغ قرار گرفت. عجب عدمِ موازنه‌اي! ترديد هم مي‌کردم، سرگرمِ کاري ديگر، مطالعه‌اي بر زبان.
در همين گيرودار يک التهابِ مزمنِ گوش هم، که خواب بود از سه سال پيش، بيدار شد و خَلندگيِ ريزَش هم در تَهِ گوش‌َم با آن.
پس مي‌بايستي‌ تصميمِ جدّي مي‌گرفتم. خيس، همان بِه که تن به آب زد. تنه خورده در وضعيّتِ تعادلِ خود، همان بِه که تعادلي ديگر جُست.
پس، مطالعه را وِل مي‌کنم و تمرکز مي‌گيرم. در سه چهار دقيقه، رنجِ التهابِ گوش را از بين مي‌بَرم (راهَ‌ش را بلد بودم). برايِ دندان، به دو چندان زمان نياز داشتم. آخر جايي اين‌همه عجيب‌وغريب در اِشغالِ خود داشت، تقريباً زيرِ دماغ. آخرش رفع مي‌شود.
مشکلْ يافتنِ جايي‌ست که درد مي‌کشيم از آنجا. مجموع‌شَوان، بر آن مسير پيش مي‌رويم، کورمال در شبِ خود، در پيِ مهار کردن‌‌‌َش (عصباني‌ها نه‌که تمرکز ندارند، در همه‌جاشان احساسِ درد مي‌کنند)، سپس، به درجات در آن رخنه مي‌کنيم، با دقّتِ بيشتر هدفَ‌ش مي‌گيريم، چون‌که کوچک مي‌شود، کوچک، ده بار کوچک‌تر از نوکِ يک سوزن؛ با وجودِ اين حواسِ‌تان بدونِ کوتاه آمدن به آن است، با توجّهي فزاينده، سرخوشيِ خود را به سويِ آن پرتاپ‌ مي‌کنيد تاکه ديگر نقطه‌يِ دردي در برابرِ خود نداشته باشيد اصلاً. يعني‌که واقعاً پيداش کرده ايد.
حالا، بايد بدونِ درد بر جا مانْد. پنج دقيقه کوشش يک ساعت و نيم يا دو ساعت آرامش بايد به دنبال داشته باشد و بي‌حسّي. من برايِ کساني مي‌گويم که هم‌چين‌ها هم نيرومند و بااستعداد نيستند؛ وانگهي «وقتِ من» است.
(به سببِ التهابِ بافت‌ها، يک احساسِ فشار، از قطعه‌يِ کوچکِ مجزّايي، به‌جا مي‌مانَد مثلِ همان‌که به‌جا مي‌مانَد از پسِ تزريقِ يک مايعِ بي‌هوشي.)



5

چنان ضعيف ام (بودم به‌خصوص)، که اگر مي‌توانستم قرينِ ذهني بشوم با هرکسي که باشد، آناً به وسيله‌يِ او مقهور و بلعيده مي‌شدم و تماماً به زيرِ سلطه‌يِ او در مي‌آمدم؛ امّا من اين را در نظر دارم، هشيار، سمج در واقع که همواره درست دربَست خودم باشم.
به مددِ اين انضباط، حالا اقبال‌هايي بيش از بيش بزرگ دارم تا هرگز قرين نشوم با هر ذهني که مي‌خواهد باشد و بتوانم آزادانه در اين جهان بگردم.
تازه بهتر! چنان خودم را قوي کرده ام که توان‌مند‌ترينِ انسان‌ها را به مبارزه مي‌طلبم. خواستِ او چه مي‌تواند با من بکند؟ من چنان تيز و گُسترا شده ام که روبه‌رويِ خود هم که ببيندَم، چه‌بسا برنيايد ازَش که بيابدَم.




سَري از ديوار بيرون مي‌‌زند



عادت دارم، سرِ شب، خيلي پيش از آني ‌که خستگي واداردَم به آن، چراغ‌ها را خاموش کنم.
پس از چند دقيقه ترديد و شگفتي، که در طولِ آن شايد اميد دارم که بتوانم موجودي را مخاطب قرار دهم، ياکه موجودي بيايد به سويِ من، سَري مي‌بينم سِتُرگ به سطحِ تقريباً دو متر که، به محضِ شکل‌گيري، هجوم مي‌آورد بر مانع‌هايي که جداش مي‌کنند از هوايِ آزاد.
از ميانِ آوارهايِ ديوارِ شکافته به زورِ خود پديدار مي‌شود در بيرون (بيشتر حسّ‌ش مي‌کنم تا اين‌که ببينم‌‌َش)، خودْ تماماً زخمي و دارايِ نشان‌هايِ تلاشي دردناک.
با تاريکي مي‌آيد، از ماه‌ها پيش مرتبّاً.
اگر خوب فهميده باشم، اين تنهاييِ من است که اکنون رويِ من سنگيني مي‌کند، که ناخودآگاه مي‌خواهم ازَش بيايم بيرون، بدونِ اين‌که هنوز بدانم چه‌جور، و اين‌که چنين بيانَ‌ش مي‌کنم که ازَش، به‌ويژه در شديد‌ترين ضربه‌هاش، خشنوديِ بزرگي به‌ِم دست مي‌دهد.
زندگي مي‌کند اين سر، طبعاً. زندگيِ خود را دارد.
خودش را پرت مي‌کند اين‌‌جوري هزاران بار از ميانِ سقف‌ها و پنجره‌ها، با سرعتِ تمام و با سرسختيِ يک دسته‌يِ پيستون.
سرِ بيچاره!
امّا برايِ واقعاً بيرون آمدن از تنهايي بايد کم‌تر خشن بود، کم‌تر عصباني، و روحي داشت نه بسنده‌کننده به يک نمايش.
گاهي، نه فقط آن، بلکه خودِ من، با تَنِ سيّال و سختي که از برايِ خود احساس‌ مي‌کنم، سخت متفاوت با مالِ خودم، بي‌نهايت متحرّک‌تر، نرم و آسيب‌ناپذير، هجوم مي‌بَرم من هم با شدّت و بي‌وقفه، به درها و ديوارها. شيفته‌يِ اين ام که خودم را صاف پرت کنم رويِ گنجه‌يِ آينه‌دار. مي‌کوبم، مي‌کوبم، مي‌کوبم، شکم مي‌درم، خشنودي‌هايِ اَبَراِنساني دارم، بدونِ کوششي فرا مي‌روم از خشم و جهشِ گوشت‌خوارهايِ تناور و پرنده‌هايِ شکاري، تندخوييِ ورايِ مقايسه‌ها دارم. سپس، با اين‌همه، تأمّل‌کنان، به‌راستي مات ام، بيش از بيش مات ام که از پسِ اين‌همه ضربه، گنجه‌يِ آينه‌دار هنوز تَرَک هم بر نداشته باشد، که چوب‌َ‌ش يک جيرجير هم حتّي نکرده باشد.





يک اسبِ خيلي کوچولو



يک اسبِ خيلي کوچولو تويِ خانه‌َ‌م پرورش داده ام. تويِ اتاق‌َم چهارنعل مي‌رود. سرگرميِ من است.
اوّل‌َش، نگراني‌هايي داشتم. از خودم مي‌پرسيدم آيا بزرگ مي‌شود. امّا شکيباييِ من اَجر بُرد. حالا بيش از پنجاه و سه سانتي‌متر است و غذايِ بزرگ‌ها را مي‌خورد و هضم مي‌کند.
مشکلِ واقعي از جانبِ هِلِن[3] پيش آمد. زن‌ها آسان نيستند. پِهِني ناچيز اوقات‌ِشان را تلخ مي‌کند. تعادلِ‌شان را به‌هم مي‌زند. از خود به‌در مي‌شوند.
«از عقبِ به اين کوچکي ــ مي‌گفتم به‌ِ‌ش ــ پِهِن خيلي کمي مي‌تواند دربيايد»، امّا او... آخرش، عيبي ندارد، ديگر مسئله‌يِ او مطرح نيست فعلاً.
چيزي که نگران‌َم مي‌کند، چيزِ ديگري‌ست، اينهاست که بعضي از روزها، يکهو، اسبِ کوچولوي من تغييرهايِ عجيبي مي‌کند. در کم‌تر از يک ساعت، يکهو سرَش باد مي‌کند، باد مي‌کند، پشت‌َش خَم مي‌شود، طبله مي‌کند، ريش‌ريش مي‌شود و تلق‌تولوق مي‌کند تويِ باد که از پنجره مي‌آيد تو.
اوه! اوه!
از خودم مي‌پرسم آيا گول‌َم نمي‌زند با اسب جا زدنِ خود؛ آخر هرچند کوچک، يک اسب که به اهتزاز در نمي‌آيد عينهو يک پرچم، تلق‌تولوق نمي‌کند تويِ باد، حتّي گيريم برايِ چند لحظه فقط.
دل‌َم نمي‌خواهد که ساده‌لوح بوده باشم، بعد از آن‌همه تيمار، بعد از آن‌همه شب که برايِ تيمارَش بيداري کشيدم، دفاع‌کنان از او در برابرِ موش‌ها و خطرهايِ همواره در پيش، و تب‌هايِ خُردسالي.
گاهي، آشفته مي‌شود که مي‌بيند اين‌همه کوتوله است. هراسان مي‌شود. يا دست‌خوشِ گُشن‌گيري، رويِ صندلي‌ها جَست‌هايِ عظيم مي‌زند و بنا مي‌کند به شيهه کشيدن، نااميدانه شيهه کشيدن.
حيوان‌هايِ ماده‌يِ همسايگي، ماده‌سگ‌ها، مرغ‌ها، ماديان‌ها، موش‌ها، اميال‌پَراکني مي‌کنند. امّا، همين و بس. «نه» ــ تصميم مي‌گيرند آنها ــ هر يک برايِ خود، چسبيده به غريزه‌يِ خود. «نه، با من نيست که واکنش نشان بدهم.» و تا به حال هيچ ماده‌اي واکنش نشان نداده است.
اسبِ کوچولويِ من با درماندگي نگاه‌َ‌م مي‌کند، با خشمِ تويِ دو تا چشم‌هاش.
امّا، کي تقصيرکار است[4]؟ آيا من؟




شهود



يک‌باره، آبِ صابوني‌اي‌ که زن دست‌هاش را توش مي‌شُست، بدل شد به بلورهايِ بُرنده، به شکلِ سوزن‌هايِ سخت، و خون رفت چنان‌که بلد است، رهاکنان زن را تا کاري به حالِ خود بکند.
اندکي بعد، چنان‌که در اين قرنِ وسواس‌زده‌يِ پاک‌سازي رايج است، مردي سررسيد، او هم، با قصدِ شستنِ خود، آستين‌هاش را خيلي زد بالا، دست‌‌وبالَ‌ش را آغشت در آبِ کف‌آلود (حالا ديگر کفِ واقعي بود) به‌آرامي، به‌دقّت؛ امّا ناخشنود، به يک ضربه‌يِ سخت بر لبه‌يِ دست‌شويي گُسست‌‌َ‌ش، و بنا کرد به شستنِ دست‌و‌بالِ ديگري درازتر که بر او روييد آناً، جاي‌‌گزينِ آن اوّلي. دست‌وبالي بود لطافت‌يافته‌ از نرمه‌موهايي انبوه‌تر، ابريشم‌گون‌تر، امّا خوب که صابوني‌ش کرد، عاشقانه تقريباً، ناگهان با انداختنِ نگاهِ خشني بر آن، ناگهان ناخشنود، شکست‌َ‌ش، «کا!»؛ و يکي ديگر باز روييد به جاي‌َش، آن را هم شکست، و سپس بعدي را، و باز هم يکي ديگر و بعدَش هم يکي (خشنود نبود هرگز) و چنين تا هفده بار، مي‌شِمُردم آخر من در وحشتِ خود! ناپديد شد سپس با هژدهمي، که بهتر ديد نشويدَش و به کارَش گيرد همان‌گونه که بود برايِ احتياجاتِ روز.




حيوانِ قُفل‌خوار



در راهروهايِ هتل به‌‌ِش برخوردم که با يک حيوانِ کوچکِ قُفل‌خوار مي‌گشت.
حيوانک را رويِ گردن‌َ‌ش مي‌گذاشت، آن‌وقت حيوان خوش‌حال بود و قُفل مي‌خورْد.
بعدَش مي‌رفت دورتر، و حيوان خوش‌حال بود و قفلي ديگر خورده مي‌شد. و همين‌جور تا چند تا، و همين‌جور تا چندين تا. مرد مي‌گشت مثلِ کسي که «خانه‌يِ خودش»ِ او بسي بزرگ‌تر شده است. تا دري را فشار مي‌داد، زندگيِ تازه‌اي براي‌َ‌ش مي‌آغازيد.
امّا حيوانک چنان گُشنه‌يِ قفل بود که صاحب‌َ‌ش مي‌بايستي به‌زودي مي‌زد بيرون پِيِ هتکِ حِرزهايِ ديگر، تا به حدّي که کم آرامش داشت.
من نخواستم با اين مرد متّحد بشوم، گفتم به‌ِش که، من‌يکي، آن‌چه خوش‌تر دارم در زندگي، بيرون رفتن است. نگاهِ سفيدي بدونِ عنبيّه داشت. ما از يک جناح نبوديم، همين و بس، وگرنه چه‌بسا با او متّحد مي‌شدم؛ ازَش خوش‌َم مي‌آمد بي‌آن‌که مناسبَم باشد.





طبيعت، وفادار به انسان



نه، بي‌مثال است که تاريکي، روشن از آتشِ عظيمِ کُنده، تأخير کُنَد در رفتن، نرود مگر بي‌‌حالانه و گويي با اکراه. بر نکته‌هايي اين‌چنيني‌ست که ذهنِ انساني امنيّتِ خود را مي‌نشانَد و نه بر مفهومِ نيک يا بد.
نه‌تنها آب همواره آماده‌يِ جوشيدن است، و مگر به گرم شدن نيازَش نيست، بلکه اقيانوسْ خود، در اوجِ خشم‌‌َ‌ش، شکلي ندارد مگر از آنِ بسترِ خود که قاره‌‌‌اي نشست‌کرده ناگزيرَش مي‌کند به اِشغالِ آن. باقي خراش‌‌هايِ از باد است.
به لحاظِ اين انقياد، آبْ ناتوان‌ها را خوش مي‌آيد، بِرکه‌ها، درياچه‌ها آنها را خوش مي‌آيد. احساسِ حقارتِ خود را در آن از دست مي‌دهند. مي‌توانند سرانجام نفس بکشند. اين گستره‌هايِ عظيمِ ناتواني سرمست‌ِ‌شان مي‌کند از غرور و پيروزيِ آني.
بادا که با آن خوب غِرغِره‌ کنند، چون دختري شَنگ و پدري شکّاک، در زماني کم‌تر از اين، کلّه‌پاشان خواهند کرد از اين سطحه‌‌شِکلِ باورنکردني، ‌که آنها تصوّر مي‌کردند در آن فرمان‌روايي خواهند کرد برايِ هميشه.





جلاّد



نظر به ناتوانيِ دست‌وبال‌َم، هرگز نمي‌توانسته ام جلاّد باشم. هيچ گردني را نمي‌توانسته ام تميز بزنم، نه هيچ‌جوري حتّي. سِلاح در دستِ من، نه‌فقط بر مانعِ استوارِ استخوان گير مي‌کرد، بلکه هم‌چنين بر عضله‌هايِ ناحيه‌يِ گردنِ اين انسان‌هايِ ممارست‌ديده‌ برايِ استقامت، برايِ مقاومت.
روزي، با اين‌حال، محکومي برايِ مردن پيداش شد با گردني چنان سفيد، چنان شکننده که درخواستِ من را برايِ سِمَتِ جلاّدي به ياد آوردند؛ محکوم را به نزديکِ درِ من هدايت کردند و او را برايِ کُشتن به من دادند.
نه‌که گردنِ او کشيده بود و ظريف، مي‌شد که بُريده شود همچو ناني مربّايي. دور نمانْد از نظرَم که زود متوجّهِ آن بشوم، راستي‌که اغواکننده بود. با اين‌همه، تشکّرکنان به‌سرعت، مؤدّبانه رد کردم.
تقريباً بلافاصله بعدش، پشيمان شدم از امتناعَ‌م، دير شده بود امّا ديگر، جلاّدِ هميشگي داشت درجا سرِ او را مي‌بُريد. سرَش را معمولي بُريد، همچو هر سرِ ديگر، بنابر حقِّ استفاده‌‌اي که خود داشت از سرها، بي‌‌علاقه، بي ديدنِ حتّي تفاوت‌َ‌ش.
پشيمان شدم آن‌وقت، غيظَ‌م گرفت و ملامت‌ها کردم به خودم، به خاطرِ کاري که کرده بودم، زود رد کرده بودم، عصبي و تقريباً بي‌آن‌که حالي‌َ‌م بشود.





جمعه[5] در روستا



سبوصدفي‌ها و سبوگَزَر‌ي‌ها پيش مي‌رفتند بر جاده‌يِ آسان‌گُذار.
باردُختَک‌‌‌ها و دارپورَک‌ها بازي‌گوشي مي‌کردند در کِشت‌زارها.
يک ازسرِسهو، يک ديرينْ‌کَپَکي، يک بَلَدزوکِرمو پيرزني بَزک‌عسلين و رِنداَلَکي مي‌رفت شتابان رو به شهر.
صنم‌‌تَبوکي‌‌ها و پَري‌خارَشکي‌‌ها شنگولانه مصاحبت مي‌کردند با هم.
فروريزان از گروهي به گروهي، يک گَضيبِ گُنده‌اي‌‌ از خانواده‌يِ دسته‌نَرغاتِريان برخورد به يالانچي‌لاس. يالانچي‌لاس لب‌خند زد، بعدَش يالانچي‌لاس، نه‌که باحيا، راهِ خود را کج کرد.
دردا! بَلَدزوکِرمو، به يک نظر، همه‌چي را ديده بود.
«يالانچي‌لاس!»، ــ داد زد او. يالانچي‌لاس ترس برَش داشت و دررفت.
خورشيدِ پير درميان‌گرفته‌يِ ابرها پناه مي‌گرفت به‌کُندي در افق.
شميمِ پايانِ روزِ تابستان به مشام مي‌رسيد، خفيف و امّا عميق، خاطره‌يِ توصيف‌ناپذيرِ در يادها برايِ آينده.
هم‌بَم‌نوايي‌ها و بازدِگرگَشت‌غَلتي‌‌‌هايِ دريا شنيده مي‌شد از دور، حادبَم‌تر از ساعتي پيش. زنبورها به خانه برگشته بودند همه. پشه‌هايي چند مانده بودند روبَه‌وار.
جوان‌ها، يلخي‌ترين‌هايِ دِه، راه مي‌سپردند، آنها هم، به سويِ آلانک‌هايِ خود.
دهکده بر يک بُلَندا بُلندايي با خطوطِ مشخّص‌تر مي‌ساخت. تَک‌شاه‌تيري و کاهينه، با بام‌هايِ کوچکِ تراشه‌اي و يراقي، آسمانِ نيلي را مي‌شکافت همچو ناوَکي به‌غايت سرپوشيده، بس‌ْعرشه‌اي و رَخشان، رَخشان!
بلَدزوکِرمويِ هيجان‌زده و چندين پيروپَتولِ بدکاره، چِرکي‌چُروک و زخمِ‌زبان‌زن، بسته‌بندي‌شده برضدِّ همه، زاغ‌سياهِ ديرآمده‌ها را چوب مي‌زدند. آينده باردارِ يک زاري و بسي اشک‌ها بود. يالانچي‌لاس بايستي‌که آنها را مي‌ريخت.





بينِ مرکز و غياب



در طليعه‌يِ يک نقاهت بود، مالِ من بي‌شک، که مي‌داند؟ که مي‌داند؟ مِه! مِه! چنان در معرض ايم، فقط هم همين ايم در معرض...
«پزشک‌‌هايِ قلاّبيِ پست ــ مي‌گفتم با خود ــ لِه مي‌کنيد تويِ من انساني را که من عطش‌‌َ‌ش را فرو مي‌نشانم.»

بر آستانه‌يِ اضطرابي طولاني بود، پاييز! پاييز! خستگي! انتظار مي‌کشيدم در جانبِ «عُق زدن»، انتظار مي‌کشيدم، مي‌شنيدم در دور کاروانِ رَج‌‌کشيده‌يِ خودم را، زورزنان به سويِ من، سُرخوران، فرو‌رَوان در شن، شن! شن!
سرِشب بود، سرِشبِ اضطراب، سرِشب فرامي‌گيرد، يدک‌کِشيِ سخت. «دُرناها ــ مي‌گفتم با خود، خيال‌انديش ــ دُرناهايي که خوش اند به ديدنِ فانوس‌هايِ دريايي در دور...»

در پايانِ جنگِ عضوها بود. «اين‌بار ــ مي‌گفتم با خود ــ رد خواهم شد، زيادي مغرور بودم، امّا اين‌بار رد خواهم شد، رد مي‌شوم...» سادگيِ باورنکردني! آخر چطور حدس‌َت نزده بودم؟... بدونِ حيله، جوجه درمي‌آيد کامل از تخمي معمولي...
در مدّتِ کُلُفت شدنِ پرده‌يِ بزرگ بود. من مي‌ديدم! «يعني مي‌شود ــ مي‌گفتم با خود ــ يعني واقعاً مي‌شود پس که بر فرازِ خود پرواز کرد؟»

به هنگامِ ورود بود، بينِ مرکز و غياب، در اُرِکا[6]، در آشيانه‌يِ حباب‌ها...





آهِستيده



آهِستيده[7]، انسان[8] نبضِ چيزها دست‌َ‌ش مي‌آيد؛ خُرناس مي‌کشد درِش؛ کاملاً وقت دارد؛ به‌آرامي، همه‌يِ زندگي. صداها را فرومي‌بَرد، به‌آرامي فروشان‌مي‌بَرد؛ همه‌يِ زندگي. در کفش‌‌ِ پاشنه‌بلندَش زندگي مي‌کند. خانه‌داري مي‌کند درِش. ديگر نياز ندارد که خودش را تنگ ببندد. کاملاً وقت دارد. مزه‌مزه مي‌کند. در مُشت‌َ‌ش مي‌خندد. ديگر گمان نمي‌کند که مي‌داند. ديگر نياز ندارد که بشمرد. خوش‌بخت است نوشان، خوش‌بخت است ننوشان؛ شبنم ازَش مي‌تراود. هست، وقت دارد. آهستيده ا‌‌‌ست. از جريان‌هايِ هوا بيرون زده است. لبخندِ کفشِ چوبي را دارد. ديگر خسته نيست. ديگر متأثّر نمي‌شود. زانوهاش بر نُکِ پاهاست. ديگر خجالت نمي‌کشد زيرِ ناقوس. کوه‌هاش را فروخته است. تُخم‌َش را گذاشته است، عصب‌هاش را وانهاده است.
يکي مي‌گويد. يکي خسته نيست ديگر. يکي گوش نمي‌کند ديگر. يکي احتياجي به کمک ندارد ديگر. يکي منقبض نيست ديگر. يکي منتظر نيست ديگر. اين‌يکي فرياد مي‌کشد. ديگري سد مي‌کند. يکي مي‌غلتد، خواب است، مي‌دوزد، آيا اين تو اي، لورِلو؟

يکي تاب ندار ديگر، سهمي ندارد ديگر در هيچ‌چيزي.

يکي را مقيّد مي‌کند چيزي.

خورشيد، يا ماه، يا جنگل‌ها يا حتّي گَلّه‌ها، جمعيّت‌ها يا شهرها، يکي هم‌سفران‌َ‌ش را دوست ندارد. انتخاب نکرده است، به‌جا نمي‌آورَد، نمي‌پسندد.

شاهدختِ جزرْ چنگال‌هايِ خود را بر زمين گذاشته است؛ جرئتِ فهميدن ندارد ديگر؛ دلِ حق داشتن ندارد ديگر.

... ديگر مقاومت نمي‌کند. شاه‌تيرها مي‌لرزند و اين از شماست. آسمان تيره‌وتار است و اين از شماست. ليوان مي‌شکند و اين از شماست.

از دست داده ايم رازِ انسان‌‌ها را.

آنها نمايش را «همچو بيگانه» بازي مي‌کنند. نديمي مي‌گويد «به» وَ گوسفندي يک سيني جلويِ او مي‌گيرد. خستگي! خستگي! سَردي همه‌جا!

آه! هيمه‌هايِ دوازده سالگيِ من، کجا پِت‌پت مي‌کنيد حالا؟

حُفره‌‌َ‌ش جايِ ديگري‌ست.

جايِ خود را به سايه وانهاده است، از خستگي، از رغبت به گِرد. مي‌شنود در دور همهمه‌ه‌يِ اِستَبرَق[9]، اين گُلِ غول‌آسا را.

... يا اين‌که يک صدايِ ناگهاني مي‌آيد ضجّه مي‌زند در قلبِ‌تان.

ازدست‌رفته‌هاش را جمع مي‌کند، بياييد، بياييد.

در حالي‌که کليدِ خود را در افق جست‌وجو مي‌کند، اودُخت[10] را به گردن دارد غريق، که در آبِ تنفّس‌ناپذير مُرده است.

اودُخت کشيده مي‌شود رويِ زمين. چقدر هم کشيده مي‌شود! اودُخت اعتنايي ندارد به نگراني‌هايِ ما. نااُميديِ اودُخت سخت بسيار است. خود را مگر به دردِ خويش تسليم نمي‌کند. اوه، مصيبت، اوه، شهادت، گردنْ فشرده بي‌امان به دستِ اودُختِ غريق.

انحنايِ زمين را احساس مي‌کند. از اين پس ديگر موهايي دارد که طبيعي تاب برمي‌دارند. ديگر به خاک خيانت نمي‌کند، ديگر به مرواريد‌ماهي ‌خيانت نمي‌کند، خواهر است با آنها از طريقِ آب و از طريقِ ‌برگ. ديگر نگاهِ چشمِ خود را ندارد، ديگر دستِ بالِ خود را ندارد. ديگر مغرور نيست. ديگر خواسته ندارد. ديگر خواستني نيست.

ديگر کار نمي‌کند. کِشباف که هست، آماده، همه‌جا.

آخرين برگه‌يِ خود را امضا کرده است، عزيمتِ پروانه‌هاست.

ديگر خواب نمي‌بيند. به خواب ديده مي‌شود. سکوت.

ديگر شتابي ندارد که بداند.

اين صدايِ گستره است که با ناخن‌ها و استخوان صحبت مي‌کند.

سرانجام در خانه‌يِ خود، در ناب، اودُختِ نيش‌خورده‌يِ ملايمت.

تويِ چشم‌هايِ موج‌ها نگاه مي‌کنيم. آنها ديگر نمي‌توانند گول بزنند. پس مي‌کِشند، سرخورده، از پهلويِ کِشتي. بلد ايم، بلد ايم نوازش‌ِشان کنيم. مي‌دانيم که شرمنده اند، آنها هم.

همه‌شان،‌ چنان‌که ديده مي‌شوند، رُس‌کشيده، چه سردرگُم به نظر مي‌آيند همه‌شان!

گُلِ سرخي فرود مي‌آيد از ابرها و خود را به زائر هديه مي‌کند؛ گاهي، به‌ندرت، چقدر به‌ندرت. نه درخشش‌ها کَف دارند، نه پيشاني موسيقي.

دهشت! دهشتِ بي‌‌دليل!

حُفره‌ها، غارها همواره رو به فزوني.

زهواردررفته‌هايِ آسمان‌ها و زمين، جهانِ بلعيده‌‌ بدونِ فايده، بدونِ مزه، فقط هم محضِ بلعيدن.

اودُخت، يک شب‌زنده‌دارِ بر بالينِ مُرده، به‌ من گوش مي‌دهد. «تو ــ مي‌گويد اودُخت ــ حقيقتِ محض مي‌گويي، اين است چيزي که من در تو دوست دارم.» اينها درست حرف‌هايِ آن شب‌زنده‌دار است.

من را فرو مي‌کردند تويِ نِي‌هايِ توخالي. جهان انتقام مي‌کشيد. تويِ نِي‌هايِ توخالي من را فرو مي‌کردند، تويِ سوزن‌هايِ سُرنگ. نمي‌خواستند ببينندَم که رسيده ام به خورشيد که آنجا قرارِ ديدار گرفته بودم.

و به خودم مي‌گفتم: « آيا بيرون خواهم رفت؟ آيا بيرون خواهم رفت؟ يا اين‌که بيرون نخواهم رفت هرگز؟ هرگز؟» ناله‌ها شديدتر اند دور از دريا، مثلِ وقتي‌که مردي جوان، که آدم دوستَ‌ش دارد، دور مي‌شود با حالتي سرد.

اهميّتِ بسيار دارد که يک زن زود برود بخوابد برايِ گريه کردن، که بي‌آن چه‌بسا سخت از پا مي‌افتد.

بتوان آسوده در سايه‌يِ يک کاميون چيزي خورد. من به وظيفه‌‌َم عمل مي‌کنم، تو هم به مالِ خودت، و گِردِ‌هم‌آيي در هيچ‌جا.

سکوت! سکوت! نه حتّي دخلِ هُلويي را در آوردن. اودُخت محتاط است، محتاط.

اودُخت نمي‌رود به خانه‌يِ ثروتمند. نمي‌رود به خانه‌يِ دانشمند. محتاط، حلقه‌زده بر گِردِ حلقه‌هايِ خود.

خانه‌ها سدهايي اند. اثاث‌کِش‌ها سدهايي اند. دخترِ هوا سدّي‌‌ست.

دفع کردن، هُل دادن، با خونِ خود از عسلِ خود دفاع کردن، از ميدان به‌در کردن، قرباني کردن، هلاک کردن... گوزِ از زمره‌يِ عطريّاتْ ميله‌ها را خوب واژگون مي‌کند.

اوه، خستگي، تلاشِ اين جهان، خستگيِ همگاني، خصومت!

لورِلو، لورِلو، مي‌ترسم... گَه‌گاهي تاريکي، گَه‌گاهي خِش‌خِش‌ها.

گوش کن. نزديک مي‌شوم به همهمه‌هايِ مرگ.

تو همه‌يِ چراغ‌هام را خاموش کرده اي.

هوا پاک خالي شده است، لورِلو.

دست‌هايِ من، چه دودي! اگر مي‌دانستي... ديگر نه باري، نه بُردني، نه توانستني. ديگر هيچ، کوچولو.

تجربه: فلاکت؛ عجب ديوانه‌اي‌ست پرچم‌دار!

... و همواره تنگه هست برايِ گذار.

پاهايِ من، اگر مي‌دانستي، چه دودي!

امّا چهره‌يِ تو بي‌وقفه با من است در گاريِ کوچک...

آنها مي‌کوشيدند با تن‌پوشِ قناري فريب‌َم دهند. امّا من، بي‌وقفه، مي‌گفتم: «کلاغ! کلاغ!» به ستوه آمدند.

گوش کن، زني ام بلعيده‌ بيش از نصف. مثلِ يک فاضلابْ خيس‌ ام.

«سالي نبوده ــ مي‌گويد پدربزرگ ــ سالي نبوده که اين همه مگس ديده باشم.» و حقيقت را مي‌گويد... بخنديد، بخنديد، کوچولوهايِ نفهم، هرگز حالي‌تان نخواهد شد که به ضجّه‌ها محتاج ام برايِ هر واژه.

قويِ پير ديگر نمي‌تواند خطِّ خود را بر آب نگه دارد.

او ديگر مبارزه نمي‌کند. ظاهرسازي‌هايِ مبارزه و بس.

نه، بله، نه‌خير. بله البتّه، گله‌مند ام. آب حتّي فروريزان آه مي‌کشد.

تته‌پته مي‌کنم، گِل‌ ليس مي‌زنم حالا. گاهي روحِ بدي، گاهي روي‌داد... گوش‌َم به آسانسور بود. ياد‌َت مي‌آيد، لورِلو، هيچ‌وقت سرِ وقت نمي‌آمدي.

حفر کردن، حفر کردن، احساسِ خفقان کردن، همواره اين سردخانه‌ـ‌‌‌فلاکت. آرامش در خاکستر، به‌‌‌زحمت، به‌‌زحمت؛ به‌‌زحمت آدم به ياد مي‌آورَد.

وارد شدن در تاريکي با تو، چه شيرين بود، لورِلو...

اين مردها مي‌خندند. مي‌خندند.
جوش مي‌زنند. در واقع، از سکوتي بزرگ فراتر نمي‌روند.
مي‌گويند «آنجا». همواره «اينجا» اند.
شال‌وکلاه‌ که نکرده اند برايِ به هدف رسيدن.
از خدا حرف مي‌زنند، امّا با مجلّه‌هاشان است.
شِکوه‌هايي دارند. امّا باد است.
مي‌ترسند از بيابان.

... در حفره‌يِ سرما و راه همواره به پاها.

لذّت‌هايِ آراگال، اينجاست که از پا در مي‌آييد. تو بيهوده خَم مي‌شوي، خَم مي‌شوي، اِي صدايِ بوقِ عاج، ما پايين‌تر ايم، پايين‌تر...

در زيرزمين، پرنده‌ها پريدند پِيِ من، امّا من برگشتم و گفتم: «نه. اينجا، زيرزمين. و بُهت است مزيّتِ آن.»

اين‌چنين پيش مي‌رفتم تنها، به گامي شاهانه.

در گذشته، وقتي‌که زمين مُحکم بود، مي‌رقصيدم، اعتماد داشتم. حالا، چطور مي‌تواند ممکن باشد؟ يک دانه شن جدا مي‌کني و همه‌يِ ساحل فرومي‌ريزد، خوب مي‌داني.

خسته، مغزْ پوست مي‌کَنيم و مي‌دانيم که پوست مي‌کَنيم، اين غم‌انگيزترين است.

وقتي‌که شوربختي نخِ خود را مي‌کِشد، عجب مي‌شکافد، عجب مي‌شکافد!

«ابر را تعقيب کنيد، بگيريدَش، آخر پس بگيريدَش ديگر»، همه‌يِ شهر شرط‌بندي کرد، امّا نتوانستم بگيرم‌َ‌ش. اوه، مي‌دانم، بايستي مي‌توانستم... يک پَرشِ نهايي... امّا ديگر رغبت نداشتم. نيم‌کُره را گُم‌کرده، آدم ديگر پشتيبان ندارد، ديگر دلِ پريدن ندارد. ديگر آدم‌ها را پيدا نمي‌کند در جايي که واقع مي‌شوند. آدم مي‌گويد: «شايد. محتملاً»، آدم فقط در پِيِ اين است که دل‌خور نکند.

گوش کن، سايه‌يِ سايه‌اي ام که در گِل فرو رفته است.

تويِ انگشت‌هايِ تو، يک جريانِ آن‌همه سبک، آن‌همه سريع، کجا هستِ‌ش حالا... که آنجا شراره روان بود. ديگران دست‌هايي دارند عينِ گِل، عينِ يک تدفين.

ژوآنا، نمي‌توانم بمانم، به‌ِت اطمينان مي‌دهم. يک پايِ چوبي تويِ کلّه دارم به خاطرِ تو. قلبي گَچين دارم، انگشت‌هايي مرده به خاطرِ تو.

اِي قلبِ کوچکِ طارَمي‌طوري، بايستي‌که زودتر نگه‌َم مي‌داشتي. تنهايي‌َم را به هدر دادي. ملافه را به‌زور ازَم کشيدي. زخم‌هايِ من را شکوفان کردي.

اودُخت برنجِ من را از رويِ زانوهايِ من برداشت. تُف کرد رويِ دست‌هايِ من.

سگِ شکاريِ من در کيسه‌اي گذاشته شد. خانه را گرفتند، مي‌شنويد، مي‌شنويد صدايي را که راه انداخت، وقتي‌که، در پناهِ شب، بُردندَش، رهاکُنان من را همچو تيرِ راهنما در کشت‌زار. و سرمايِ عظيم تحمّل کردم.

آنها درازَم کردند بر افق. ديگر نگذاشتند که بلند شوم. آه! وقتي‌که آدم در چنگ‌وپنجولِ بَبْر گير کرده باشد...

قطارهايي زيرِ اقيانوس، عجب عذابي! کوتاه بياييد، آخر اين که ديگر در بستر بودن نيست، اين. اودُخت شاهدخت است بعدش، سزاوارَش بوده است.

من اين را به‌ِ‌تان مي‌گويم، به‌ِ‌تان مي‌گويم اين را، واقعاً اينجايي که من هستم، زندگي را هم احساس مي‌کنم. احساس‌َ‌ش مي‌کنم. ذهنِ يک زخم بسي چيزها ازَش مي‌داند. شما را هم مي‌بيند، باور کنيد، و همه‌ِتان را قضاوت مي‌کند، تا وقتي‌که هستيد.

بله، تاريک، تاريک، بله نگراني. بذرکارِ سيه‌کار. عجب نذري! نشانه‌‌ها گريختند با بال‌کوبي‌هايِ شديد. نشانه‌‌ها مي‌گريزند تا چشم کار مي‌کند، به مقصدِ وجد، به مقصدِ مَد.

عجب جدا مي‌شوند از هم، قاره‌ها، عجب جدا مي‌شوند تا‌ بگذارندِمان بميريم! دست‌هايِ ما سرودخوان‌هايِ احتضار جدا شدند از هم، شکستِ با بادبان‌هايِ بزرگ به‌کُندي گذشت.

ژوآنا! ژوآنا! اگر يادَم مانده باشد... مي‌داني وقتي‌که مي‌گفتي، مي‌داني، تو آن را مي‌داني در موردِ هر دويِ ما، ژوآنا! اوه! اين رفتن! آخر چرا؟ چرا؟ خالي؟

خالي، خالي، اضطراب؛ اضطراب، همچو دکلِ بزرگِ يگانه‌اي بر دريا.

ديروز، ديروز هم، ديروز، سه قرن است؛ ديروز، طرح‌زنان اميدِ ساده‌لوحانه‌‌َ‌م را، ديروز، صدايِ ترّحمِ او فروريزان نااُميدي را، سرَش به‌يک‌باره افتاده به عقب، مثلِ يک سوسکِ طلاييِ واژگون بر بال‌پوش‌ها، در درختي که ناگهان تکان مي‌خورَد در بادِ سرِ شب، دست‌وبال‌هايِ کوچکِ شقايقِ نُعمانيِ او، دوستدار بدونِ فشردن، اراده همچو آب فرومي‌افتد...

ديروز، همين بس بود که انگشتي دراز کني، ژوآنا: براي ما دو نفر، برايِ هر دو، همين‌َت بس بود که انگشتي دراز کني.






حيوان‌هايِ خيالي



حيوان‌هايِ خيالي به‌سادگي از اضطراب‌ها و وسوسه‌ها سر برمي‌آوَرند و پرتاب مي‌شوند به بيرونْ رويِ ديوارهايِ اتاق‌ها که کسي در آنجا نمي‌بيندِشان مگر آفريننده‌‌شان.
بيماريْ خستگي‌ناپذير آفريده‌هايِ حيوانيِ بي‌مانندي مي‌زايد.
تبْ حيوان‌هايِ بيشتري آوَرد تا تخمدان‌ها که هرگز آن‌همه نياوَردند.
از همان کسالتِ نخست، از ساده‌ترين ديوارپوش‌ها بيرون مي‌زنند، شکلک‌ درآوَران بر کم‌ترين انحنا، استفاده‌کُنان از يک خطِّ عمودي برايِ به پيش جهاندنِ خود، فربه از زورِ عظيمِ بيماري و از کوششِ چيره شدن بر آن؛ حيوان‌هايي که نگراني به بار مي‌آورند، که نمي‌توان کارامد با آنها مقابله‌ کرد، که نمي‌توان حدس زد چگونه به حرکت در خواهند آمد، که پاهايي دارند و زائده‌هايي در همه‌يِ جهت‌ها.
حيوان‌هايِ خرطوم‌دار خاصِّ زن‌ها نيستند؛ از مرد هم ديدن مي‌کنند، با برخورد به ناف‌‌َ‌ش، با ايجادِ دلهره‌يِ شديد در او، و به‌زودي همه‌يِ مجموعه‌‌اي از خرطوم‌ها، چترهايِ خرطومي احاطه‌َ‌ش‌ مي‌کنند ـــ چگونه پاي‌داري کرد؟ ـــ خرطوم‌هايي که چنين سريع به شاخک بدل مي‌شوند. عجب گيراست! چقدر هم قابلِ حدس‌ بود! اوه! ساعتِ سه‌يِ صبح! ساعتِ اضطراب، خلوت‌وخالي‌ترين ساعت، شيطنت‌آميز‌ترينِ شب!
حيوان‌هايِ با زهدان‌هايِ چندگانه، با زهدان‌هايِ کبودِ جُذام‌رنگ، طرف‌هايِ ساعتِ چهارِ صبح پديدار مي‌شوند؛ يک‌باره برمي‌گردند و شما مي‌افتيد تويِ يک درياچه‌ يا لجن.
امّا چشم‌ها فرمان‌هايِ بزرگِ وحشت باقي مي‌مانند.
اين جانور برايِ خالي کردنِ خود پا بلند مي‌کند. چطور به‌ِش بدگمان نبوديد؟ پايِ عقب را بلند مي‌کند و در مرکزِ دسته‌اي پشم‌ِ سرخ چشمي نمايان مي‌کند سبز و خبيث، دغل، که ديگر به هيچ‌چيزي ايمان ندارد؛ يا طوق‌هايي از چشم‌ها اند در گردن که مي‌گردند تب‌‌زده در همه سو، يا پنهان‌پژوه‌هايِ قاضي که نگاهِ‌تان مي‌کنند از همه‌جا از زيرِ پلک‌هايي سنگي، با چشم‌هايِ نابه‌کارِ بزرگيِ هم‌جفت‌شده با فرومايگي يا با پشيماني، و از خِردِ بي‌دفاعِ‌تان سودجويي مي‌کنند.
تا بيماري پايان بگيرد، مي‌روند. رابطه‌ها با آنها حفظ نمي‌شود، و نه‌اين‌که موجوداتِ زنده به آنها گره نخورده اند، به‌زودي ديگر هيچ‌چيزي از آن گلّه‌يِ عظيم بازنمي‌مانَد، و مي‌توان هستيِ کاملاً نو شده‌اي درپيش گرفت.
تنها حيوان‌هايِ مغزشسته‌هايِ آميزش‌پرهيزي نمي‌ميرند. آنها انسان‌ِ خود را بي‌امان همراهي مي‌کنند.
فرز در عمل کردن، کريه و سمج، گاهي جنايتِ آميزشِ جنسي با حيوان‌ها‌ را انجام مي‌‌دهند. پشم‌آلود اند با آنجاهايِ شُل، يا لُخت، با گرايشي به کبود شدن.
امّا برگرديم به طعمه. بيمار در بسترَش است، زيرِ پتو‌هايي سنگين‌تر از خودِ او و دست‌َ‌ش آويزان، سست همچو نوارِ زخم‌بنديِ وارفته. کدام حيوان مي‌شود که ازَش سودجويي نکند؟ تلافيِ عادلانه. ديده مي‌شود که جُعَلي راهي دراز مي‌پيمايد، برايِ گذر کردن از اين چشمي که اين‌همه نگرانَ‌ش کرد. نمي‌تواند ضدِّ يک انسان مبارزه کند، امّا ضدِّ پلکي خسته، چگونه نمي‌تواند چنين کند؟
بر کُره‌يِ چشم به گَردِش در مي‌آوَرَد کنجکاويِ پاهاش را که به نظر سه‌‌شاخه مي‌زنند هرچند هم که چنين نباشند.
مي‌خواهد همه‌چيزِ اين جاده‌يِ سفيد و تورفته‌يِ با منطقه‌هايِ آبي را بشناسد. بدونِ شتاب‌ کردن، ماتمِ سخت و خشکِ خود را در آنجا به گردش مي‌بَرد.
گرگ‌هايي مي‌آيند مُچِ بدونِ آرامِش را گاز مي‌گيرند، و دست است که از توان مي‌افتد. موش‌ها نزديک مي‌شوند، برجهان بي‌صدا، بي‌صدا.
ناتواني، تواناييِ ديگران.
آدم حتّي مرگ را هم ندارد برايِ دفاع کردن از خود. برايِ ديگران، آدم هنوز به‌نسبت گرم است، و خواستني همچو باکره‌اي جوان با پيراهنِ تن‌نما در پادگاني از سربازصفرها.
با خواستِ بي‌وقفه‌يِ برآوردنِ فريادِ «کمک»، توجّهِ بيمارْ متلاشي، و بندِ اراده برايِ هميشه دريده مي‌شود.
به‌دو مي‌آيند با خبرِ اين بندِ دريده بي‌رَدخور از همه‌يِ گوشه‌هايِ افق، از گذشته و حتّي از آينده، با امنيّتي که در منطقه‌هايِ از پيش فتح‌شده دارند، تَن‌ها و روح‌هايِ هيولاگون که، پس‌رانده، سابقاً در درياچه‌يِ اُخرايي[11] به خواب بودند.
ناوگانِ کوچکي از تابوت‌ها نزديکِ اسکله پديدار مي‌شود، درحالي‌که يک مرده‌يِ به سيخ‌کشيده بر شمشيري بلند و پهن حرکتي مي‌کند بي‌رمق مگر اين‌که اين از رحمت بوده باشد.
يک سگِ با زبانِ گنديده ترديد مي‌کند بيمار را بليسد.
خزي لرزان، با جمجمه‌يِ باز، در مغزي غرقِ خونْ چرخِ کوچکِ فلزيِ دندانه‌داري نمايان مي‌کند.
هرگز در استراحت؛ و وقتي‌که زنبورْـ‌بهشتِ بزرگ، زيبا تا به ران‌ها و فراتر زرد و ذغالي، پرواز مي‌کند، جويايِ تکيه‌گاهِ خود، مي‌نشيند و مي‌خَمد با حرکت‌هايِ ناشي از انقباضِ عضلاني رويِ لبِ بيمارِ وحشت‌زده که ديگر تابِ تحمّل‌َش را ندارد، که ديگر تابِ تحمّلَ‌ش را ندارد... اوه دقيقه‌يِ مرگ‌بار، مرگ‌‌بار در ميانِ مرگ‌بارها.
دَمِ بيمار، چه برمي‌آيد ازَت؟ تويي که ديگر نمي‌تواني حتّي يک بالِ حشره‌ را بلند کني!
دستَ‌ش آن‌وقت... چون يک‌ دفعه نيست که دستي مي‌تواند در هم شکسته شود. تکثيرِ غريب، شيري خُردَش کرده است، پلنگي بَرَش مي‌دارد، خرسي سپس بازَش مي‌يابد. تکّه‌تکّه، هرگز نه چنان در هم شکسته که باز دشمني را به خود جلب نکند.
کفتاري برايِ خاتمه دادن؛ هرگز نه برايِ «خاتمه دادن». شکسته‌کِشتيِ رويِ موج‌ها، هرگز تا به اين اندازه به خدمتَ‌ش رسيده نشد، با واژگون کردن‌َ‌ش، غلتاندن‌َش، بي‌وفقه از سر گرفتن‌َش.
از کوهي زنگاري‌رنگ حيوان‌هايِ گُنده بيرون مي‌زنند. نوع‌هايِ کوچک از همه جا بيرون مي‌آيند، از اندام‌هايِ پاييني، از پايي خوش‌ساخت، توخالي البتّه؛ وانگهي، چه چيزي توخالي نيست؟
کِرم‌ها مي‌تراوند از ديواري نمور، کِرم‌ها، مارماهي‌ها، مارمولک‌هايِ بي‌پا، انگل‌ماهي‌ها، و بزرگ‌مارماهي‌هايِ همواره تشنه‌يِ خون و قتلِ عام.
ــــ البتّه استحکام ندارند.
ــــ عجب، به‌زودي خواهند گرفت، خيلي هم سريع استحکام خواهند گرفت، مثلِ يک پالتو، که با نگاهي از پشت به‌نظر خالي مي‌زند، امّا با دور زدن، يکهو گُنده از آقايي مهم به ديده مي‌آيد، که با افاده نگاهِ‌تان مي‌کند.
حيواني نيست که کاملاً بي‌آزار باشد. کُندترين، در خود فرورفته‌ترين، خشونتي گمان‌نابُردني ناگهان مي‌تَرکاندَش، و ديگر ‌اوست سينه‌ شکافته، لفاف از هم دريده، که دل‌وروده‌َ‌ش مي‌ريزد بيرون، سنگين و کريه، باري که تا جايي‌که بتوان پنهان‌َش مي‌کنند، از خود و از ديگران.
آخر چه کسي گفته حيوان‌هايِ مردم‌گريز؟ فضول، برعکس. چه‌جور هم مي‌آيند ديدنِ‌تان، همين‌که حالي‌ِشان مي‌شود که ميخ شده ايد به بستر. سرزده مي‌آيند، به‌ِ‌تان هجوم مي‌آورند، کانوني ندارند مگر تويِ شما.
حتّي چيزها هم کانونِ‌‌شان را مگر در شما نمي‌يابند. گيرداده، منتظر بودند که بتوانند کانونِ‌شان را در شما بيابند، و زورِ عظيمِ بي‌حرکتي به‌موقع به ياريِ آنها مي‌آيد عليهِ بيمارِ بيچاره، همواره لرزان و در حالتِ آماده‌باش.
مردي ضربه خورد از صخره‌اي که زيادي به آن نگاه کرده بود. صخره تکان نخورده بود. اهلِ محل همه‌ مي‌توانند شهادت بدهند. و تازه اهميّتي ندارد، شايعه‌ها اهميّتي ندارند، بيمار خود به‌تجربه مي‌داند.
در جهانِ حيوان‌ها، همه دگرديسي‌‌ست. برايِ گفتنِ جريان به يک کلمه، اصلاً جز اين خيالي ندارند. به من بگوييد ببينم، چه هست چندشکل‌تر از اسب؟
گاهي فُک شده مي‌آيد هواخوري بينِ دو شکستگيِ يخ‌زار، گاهي رَموک و بدبخت، همه‌چيز را لگدمال مي‌کند همچو فيلِ در فصلِ گُشن‌گيري.
تيله‌اي مي‌اندازيد رويِ زمين، اسبي‌ست. دو تيله، دو اسب، ده تيله، هفت تا هشت اسب دستِ کم... فصل‌َ‌ش که باشد.
‌فراوان ديده مي‌شود ازِشان که از يک ايستگاهِ راه‌آهن بيرون مي‌زنند، بي‌خبر، با تکان دادنِ سرِ بزرگِ‌ دل‌نشينِ‌شان که مي‌تواند سخت سرکِش شود، سخت سرکِش، و هجوم به سويِ خروجي‌ست، لگدمال‌کنان هرچه را که بر سرِ راهِ‌شان هست و شما هم، بيمارِ درمانده که به دليلِ توهّمي از آزادي به سويِ ايستگاه کشيده شده بوديد، به سويِ قطارهايي که، در ازايِ کمي پول، مسافر مي‌برند به دريا به کوه.
به خانه برگشتنا، بازمي‌يابيدِشان اين‌بار بيشتر شبيهِ سگ‌هايِ وفادارِ کَنه، که همش مي‌خواهند نوازش بشوند، که هميشه يک چيني‌اي پيدا مي‌کنند تا بشکنند يا دماغِ ظريفِ مجسمّه‌اي را فاجعه‌بار در برخورد با قطعه‌اي از يک مادّه‌يِ مقاوم‌تر قرار بدهند.
و آدم جرئت نمي‌کند بيرونِ‌شان کند به خاطرِ راه‌پلّه که توش، بدل شوان يک بارِ ديگر به اسبِ عصّاريِ گُنده، گذشته از اين‌که صدايِ رعدآسايي راه مي‌اندازند که همه‌يِ مستأجرها را به خود جلب مي‌کند، ضايعه‌هايِ بزرگي در خود و در بيرون به‌بار مي‌آورند (پشتِ زانو شکسته و آن‌چه سخت به‌آساني پيش‌بيني‌کردني‌ست). دوازده اسب تويِ يک راه‌پلّه، عريض‌ترينِ‌شان به‌زحمت کفاف‌ِ اين را مي‌دهد، و تازه در صورتِ راه‌پلّه‌اي بزرگ‌تر، چه‌بسا اسب‌هايِ بيشتري وجود خواهد داشت، گُردان‌‌گُردان اسب‌ (تخيّلِ بيمار هرگز اشتباه نمي‌کند در محاسبه‌‌‌هايِ خود. هرگز زيادي کوچک‌ نمي‌سازد، هرگز، هرگز).   
منخرينْ آتشين، گردنْ شَق، و لب‌ها متشنّج، از همه سو سرازير مي‌شوند؛ هيچ‌چيز، مطلقاً هيچ‌چيز جلودارِشان نتواند شد.
امّا حرفِ اسب‌ها بس. نمايش در همه‌جا بزرگ است، و سخاوت‌مندانه رايگان.

وقتي‌که بيماري، کُمَکيده‌يِ طبل‌هايِ تَب، رَم‌دادني عظيم در پيش مي‌گيرد در جنگل‌هايِ وجود، ‌چنين غني از حيوان‌ها، چه‌ ازَش که بيرون نمي‌آيد؟
برايِ بيمار، هيچ انواعِ منقرضي. آنها مي‌توانند از يک خوابِ چهل‌هزار ساله بيدار شوند.
تُکسُدُن[12] برايِ او زندگي از سر مي‌گيرد، فقط برايِ او، و دينُرنيسِ[13] غول‌پيکرْ تخمِ آخريني برايِ او مي‌گذارد و پشتش بي‌درنگ حمله مي‌بَرد به فضولي که خودش را محوِ تماشايِ ساده‌دلانه‌يِ آن کرده بوده است. و درحالي‌که او به پشت افتاده است، مِگاتِريومِ[14] عظيم، استخوان‌ها هنوز خيس‌ از گِل‌ولايِ دورانِ سوم، بلند شده مي‌آيد سنگيني مي‌کند رويِ سينه‌يِ مضطربِ او.
چه نمي‌تواند بکند بيماري؟
هدايت‌شده‌‌يِ احساسِ سرنگوني و حالتِ عصبيِ خودِ شما، حيوان‌ها سرنگون مي‌شوند و جاکَن مي‌شوند.
ميمون سرنگون مي‌شود و مي‌شود جارو، يک جارويِ حنايي که بي‌قيدانه تکيه داده به حصار.
سمورِ آبي سرنگون مي‌شود و مي‌شود اسفنج، ديگر نمي‌جنبد و فرو مي‌رود به‌‌کُندي در آب.
خر سرنگون مي‌شود و مي‌شود يک گاوميش و مي‌شود يک کوسه که هجوم مي‌آورد به سويِ شما، پوزه به عقب کشيده برايِ قاپيدن درحالي‌که ‌اژدرمارِ سلطاني، به منزله‌يِ مارِ تَنگ‌گير، قفسه‌يِ سينه‌‌يِ به نَفَس‌تنگي افتاده‌يِ شما را تا حدِّ قرچ‌قروچ کردن مي‌فشارَد.
و بازيِ خوف‌ناک ادامه مي‌يابد در طولِ شبِ تمامي‌ناپذير که شبِ تب‌‌دارهاست.
حادترين شور‌بختي‌ها پديدار مي‌شوند. اِي تاريکيِ سر، اويي که تو را خوب شناخته است، تعجّب نمي‌کند ديگر.
تحمّلِ‌تان مي‌کنيم گلّه‌هايِ تويِ جمجمه، امّا گلّه‌هايِ به‌تاخت، کي‌ست که تحمّلِ‌تان کند؟ نواهايِ آهنگين، اگر ميخ‌هايِ نُک‌تيز مي‌شديد چه؟
متّه‌اي که فرو مي‌رود در مغز از زمانِ حالِ نافذِ تيزيِ نوکي بي‌مانند مي‌گذرد. چه چيزي خاصانه‌تر اکنوني‌ست؟
شاخه‌هايِ برق‌آسايِ درد که هيچ پرنده‌اي بر آنها نخواهد نشست.
امّا گاهي هم بيماري مي‌رود و تماشاخانه‌يِ آن هم با آن. نقاهتِ خجسته، که ناظرِ کوچک شدنِ هيکلِ حيوان‌ها و کم‌ياب شدنِ آنهاست، چمن‌زارها که باز سرسبز و آرام مي‌شوند، ديوارها و اثاثيه که حالتِ چُلُفته‌يِ خود را باز مي‌يابند، ناتوان از هر کاري مگر همواره بر جا ماندن، برايِ آرامشِ خود و آرامشِ ذهنِ شما.
ملافه‌اي عظيم دَمِ گوشِ شما پاره مي‌شود و سکوتي عميق «شنيده» مي‌شود، حاشيه‌دار از مَغارهايي که به نظر نمي‌آيند آماده‌يِ تسليم باشند.
در اين سکوتِ عميقِ سازگار فقط با همهمه‌يِ دل‌نشينِ خود، سلامتي مي‌زيد. بجنب، برگشته اي به زندگي، کوچولو.
ساده‌دل و به‌زودي فراموش‌کار... و تا بَعدي.




«من از دياري دوردست
برايِ شما مي‌نويسم»


1

ما اينجا ــ مي‌گويد اودُخت ــ فقط ماهي يک‌بار خورشيد داريم، آن هم برايِ زمانِ کمي. از روزها پيش چشم‌هامان را مي‌ماليم. امّا بي‌خود. زمانِ بي‌‌امان. خورشيد نمي‌رسد مگر به ساعت‌َش.
بعدَش يک عالَم کار داريم انجام بدهيم، تا روشنايي هست، به طوري‌که به‌زحمت وقت مي‌کنيم يک خُرده به هم نگاه کنيم.
ناراحتيِ ما، تويِ شب، وقتي است که بايد کار کرد، بايد هم کرد: کوتوله زاده مي‌شود پشتِ هم.


2

وقتي تويِ روستا راه مي‌رويم ــ باز اودُخت در ميان مي‌گذارد با او ــ پيش مي‌آيد که تويِ راه به توده‌هايِ عظيمي بربخوريم. اينها کوه‌ها هستند، و دير يا زود بايد زانوها را خَم کرد. مقاومت کردن اصلاً فايده ندارد، ديگر نمي‌شود پيش رفت، حتّي اگر به خودمان آسيب بزنيم.
اين را نمي‌گويم که زخمي کنم. مي‌توانم چيزهايِ ديگري بگويم، اگر مي‌خواستم واقعاً زخمي کنم.


3

سپيده اينجا خاکستري‌ست ــ باز به او مي‌گويد اودُخت ــ هميشه اين‌جوري نبوده. نمي‌دانيم کي را مقصّر بدانيم.
گلّه‌ها تويِ شب نعره‌هايِ بلند مي‌کشند، طولاني و در خاتمه عينهو نوايِ نِي. آدم دلَ‌ش مي‌سوزد، امّا چه مي‌شود کرد؟
بويِ اُکاليپتوس‌ها دوره‌مان مي‌کند: خوبي، آسودگي، امّا نمي‌تواند که از همه‌چيز در امان نگه دارد، يا بلکه فکر مي‌کنيد که مي‌تواند واقعاً از همه‌چيز در امان نگه دارد؟


4

يک کلمه‌يِ ديگر هم برايِ‌تان اضافه مي‌کنم، يا درست‌‌تر يک پرسش. آيا تويِ سرزمينِ شما هم آبْ روان است؟ (يادَم نمي‌آيد که به من گفته باشيد) در ضمن آدم را مي‌لرزانَد، اگر واقعاً خودِ آن باشد.
آيا دوست‌َش دارم؟ نمي‌دانم. آدم خودش را خيلي تنها حس مي‌کند توش، وقتي‌که سرد است. به‌کُل چيزِ ديگري‌ست وقتي‌که گرم است. حالا چي؟ چطور قضاوت کرد؟ شما چطور قضاوت مي‌کنيد، شماها، بگوييد به‌ِم، وقتي‌که ازَش حرف مي‌زنيد بدونِ لاپوشاني، با دلِ باز؟


5

من از آن سرِ دنيا برايِ‌ شما مي‌نويسم. بايد اين را بدانيد. درخت‌ها اغلب مي‌لرزند. برگ‌ها را جمع مي‌کنيم. به تعدادِ ديوانه‌واري رگ‌برگ دارند. به چه درد مي‌خورَد؟ ديگر هيچ‌ رابطه‌اي بينِ آنها و درخت، و پراکنده مي‌شويم، ناراحت.
آيا زندگي رويِ زمين نمي‌تواند ادامه بيابد بدونِ باد؟ يا بايدکه همه‌چيز بلرزد، هميشه، هميشه؟
تکان‌هايِ زيرِ زميني هم هست، و تويِ خانه عينِ خشم‌هايي که انگار مي‌آيند در برابرِ شما، مثلِ موجوداتِ سخت‌گيري که گويي مي‌خواهند اعترافاتي بيرون بکشند.
آدم چيزي نمي‌بيند، مگر آن‌چه اهميّتِ چنداني ندارد ديدن‌َش. هيچ‌چي، و با اين همه آدم مي‌لرزد. چرا؟


6

ما زن‌ها همه‌ با ترس‌ولرز زندگي مي‌کنيم اينجا. لابد مي‌دانيد که، گرچه خيلي جوان ام، در گذشته جوان‌تر هم بودم، دوست‌هايِ من هم همين‌طور. معني‌ش چي است؟ يقيناً، چيزِ وحشتناکي تويِ اين هست.
و در گذشته، همان‌طور که قبلاً به‌ِ‌تان گفتم‌، وقتي‌که هنوز جوان‌تر هم بوديم، مي‌ترسيديم. بايد از گيجيِ ما سودجويي کرده باشند. بهِ‌مان گفته باشند: «خوب، دفن‌ِ‌تان مي‌کنيم. وقت‌َ‌ش رسيده.» ما فکر مي‌کرديم: «راستي‌ها، مي‌توانيم همين امشب هم دفن بشويم، اگر کاشف به عمل آمده است که وقت‌َ‌ش رسيده.»
و چندان جرئت نداشتيم بِدَويم: از نَفَس‌افتاده، آخرِ يک دوندگي، رسيدن جلويِ گوري پاک آماده، و بدونِ وقتي برايِ گفتنِ کلمه‌اي، بدونِ نَفَس.
بگوييد ببينم، آخر رازِ اين قضيه چي است؟


7

دائم ــ مي‌گويد باز اودُخت بهِ‌ش ــ شير هست تويِ دِهکده، که بدونِ هيچ اِبايي برايِ خودشان مي‌گردند. در ازايِ اين‌که توجّهي بهِ‌شان نکنيم، آنها هم توجّهي به ما ندارند.
امّا اگر ببينند دخترِ جواني جلوشان مي‌دود، نمي‌خواهند پريشانيِ او را بهِ‌ش ببخشند. نه! فوري مي‌درندَش.
برايِ اين است که دائم مي‌گردند تويِ دهکده که هيچ کاري توش ندارند انجام بدهند، چون جايِ ديگر هم لابد مي‌توانند دهن‌دره بکشند، مگر معلوم نيست؟


8

از خيلي وقت پيش، خيلي وقت ــ اودُخت درميان مي‌گذارد با او ــ ما بگومگو داريم با دريا.
به دفعاتِ بسيار کم، آبي، ملايم، آدم خيال مي‌کند خوشحال است. امّا اين نمي‌تواند طولي بکشد. تازه بوش هم اين را مي‌رسانَد، يک بويِ پوسيدگي (اگرکه تلخي‌ش نباشد).
اينجا، بايد قضيّه‌يِ موج‌ها را شرح بدهم. ديوانه‌وار پيچيده‌ است، و دريا... ازِتان خواهش مي‌کنم، بهِ‌م اعتماد کنيد. يعني من مي‌خواهم گولِ‌تان بزنم؟ اون که فقط يک واژه نيست. اون که فقط يک ترس نيست. اون هست، قسم مي‌خورم براي‌ِ‌تان؛ ديده مي‌شود مدام.
کي مي‌بيند؟ البتّه‌که ما، ما مي‌بينيمَ‌ش. از خيلي دور مي‌آيد برايِ يکي‌به‌دو کردن با ما و ترساندنِ ما.
وقتي‌ بياييد، خودِتان اون را خواهيد ديد، پاک مبهوت مي‌شويد. «عجب!» خواهيد گفت، چون اون مبهوت مي‌کند.
با هم نگاه‌َش خواهيم کرد. مطمئن ام که ديگر ترسي نخواهم داشت. بگوييد بهِ‌م، آيا اين هرگز پيش نخواهد آمد؟


9

نمي‌توانم شما را تويِ شک بگذارم ــ ادامه مي‌دهد اودُخت ــ در عدمِ اعتماد. مي‌خواهم باز از دريا برايِ‌تان حرف بزنم. امّا مشکل باقي مي‌مانَد. جويبارها پيش مي‌روند؛ امّا اون، نه. گوش کنيد، دل‌خور نشويد، قسم مي‌خورم برايِ‌تان، خيالِ گول زدنِ‌تان را ندارم. اين‌جوري است اون. خيلي هم شديد که متلاطم بشود، جلويِ يک خُرده شن متوقّف مي‌شود. اون خيلي مردّد است. چه‌بسا يقيناً مي‌خواهد پيش برود، امّا واقعيّت اينجاست.
بعدها شايد، يک روزي اون پيش خواهد رفت.


10

«بيش از هر وقتي دربَرگرفته‌يِ مورچه‌ها ايم» ــ نامه‌َش مي‌گويد. نگران، شکم بر زمين همه‌شان خاک‌ها را هُل مي‌دهند. توجّهي به ما ندارند.
حتّي يکي‌شان سر بلند نمي‌کند.
بسته‌ترين جامعه‌‌‌يِ ممکن است، هرچند هم که همواره به بيرون مي‌پراکنند. اهميّتي ندارد، برنامه‌هايِ انجام‌دادني‌شان، هم‌ّو‌غمِ‌شان... بينِ خودشان اند... همه‌جا.
و، تا حالا، حتّي يکي‌شان سر به سويِ ما بلند نکرده است. درعوض چه‌بسا مي‌گذارد لگدمال شود.


11

اودُخت باز برايَ‌ش مي‌نويسد:
«تصوّر هم نمي‌کنيد همه‌يِ چيزهايي را که در آسمان هست، بايستي ديدَ‌ش تا باورَش کرد. مثلاً، ببينيد، آنها... ولي اسمِ‌شان را فوري بهِ‌تان نخواهم گفت.
به‌رغمِ داشتنِ وزنِ بسيار سنگينِ ظاهري و اِشغالِ تقريباً همه‌يِ آسمان، هر چقدر هم که بزرگ باشند، به اندازه‌يِ يک بچّه‌يِ نوزاد هم وزن ندارند.
بهِ‌شان مي‌گوييم ابرها.
درست است که ازِشان آب در مي‌آيد، امّا نه با چِلاندنِ‌‌شان، نه با لهيدنِ‌شان. بي‌فايده خواهد بود، بس‌که ازَش کم دارند.
امّا به شرطِ در برگرفتنِ درازاها و درازاها، پهناها و پهناها، هم‌چنين ژرفاها و ژرفاها و ساختنِ آماس‌ها، مي‌توانند در دراز مدّت بگذارند چند قطره‌يِ کوچکِ آب بيفتد، بله، آب. و آدم درست و حسابي خيس مي‌شود. کُفري در مي‌رود از غافل‌گير شدن؛ آخر هيچ‌کَس خبر ندارد از آن لحظه‌اي که قطره‌هاشان را وِل مي‌کنند؛ گاهي روزها مي‌مانند بدونِ وِل کردنِ‌شان. و آدم بي‌خودي مي‌مانَد تويِ خانه‌َ‌ش در انتظار.


12

آموزشِ لرزه‌‌ها در اين سرزمين به‌خوبي انجام نشده است. بي‌خبر ايم از قاعده‌هايِ واقعي، و حادثه که رخ مي‌دهد، غافل‌گير مي‌شويم.
زمان است، البتّه. (اون در سرزمينِ شما هم همين‌جور است؟) بايستي پيش از اون رسيد؛ متوجّه ايد که چه مي‌خواهم بگويم، فقط يک خُرده پيش‌تر. داستانِ کَکِ تويِ کِشو را مي‌دانيد؟ بله، البتّه که. چقدر هم حقيقت دارد، متوجّه ايد که! ديگر نمي‌دانم چه بگويم. کِي هم‌ديگر را خواهيم ديد عاقبت؟





پيري



سرِشب‌ها! سرِشب‌ها! چه بسيار سرِشب‌ها برايِ صبحي تنها!
جزيرَک‌هايِ پراکنده، تن‌هايِ چُدني، پوسته‌ها!
دراز مي‌کشيم هزارگانه در بسترِ خود، اختلالِ مرگ‌بار!

پيري، چراغِ کورسو، خاطره‌‌ها : عرصه‌يِ سودا!

سازوبرگ‌هايِ بيهوده‌يِ کِشتي، داربست‌برچينيِ کُند!
درجا، اين‌چنين، برکنارِمان مي‌کنند!
هُليده! رفتن هُليده!
سُربِ سرازيري، پشتْ مِه...
پشتْ همچنين شيارِ کم‌‌پيدايِ نشد که بتوانست دانستن.





ويولُنِ بزرگ



ويولُن‌ِ من ويولُن‌ـ‌زرافه‌ا‌‌ي‌ست بزرگ؛
مي‌نوازم‌َش به صعود،
بَرجَهان در خِس‌خِس‌‌هايِ او،
به ‌تاخت‌ بر سيم‌هايِ حسّاس‌ و شکمِ گُشنه‌يِ با اميالِ گَشَن‌َ‌ش،
که هيچ‌کَس‌َش ارضا نخواهد کرد هرگز،
بر قلبِ گُنده‌يِ از چوبِ شِکَنجيده‌يِ او،
که هيچ‌کَس‌َش درک نخواهد کرد هرگز.
ويولُن‌ـ‌زرافه‌‌يِ من، طبعاً، ناله‌‌‌‌يِ بم دارد و نافذ، طرزِ تونل،
حالتِ تيشه‌به‌ريشه‌خورده و از خود پُر، چنان‌که ماهي‌هايِ گُنده‌يِ پُرخورِ ژرفاهايِ بلند دارند، امّا، در نوک، با طرزي از سر و از اميد با اين‌حال،
از پرواز، از پيکان، که خَم نخواهد داد هرگز.
خَشمنده، درکِشانْ من را در مهلکه‌يِ ناله‌هايِ خود، در توده‌اي از رعدهايِ تودماغي،
مي‌‌بَرم من ازَش انگاري ناغافل
يک‌باره چنان لحن‌هايي از هراس ياکه از شيرخواري زخمي، خَلنده و دل‌خراش همه،
که خودم، بَعدش، برمي‌گردم رويِ او، نگران، گرفتارِ پشيماني، نااميدي،
و نمي‌دانم ديگر چه، که يکيْ‌مان مي‌کند، سوگ‌‌‌آميز، و جدامان مي‌سازد.





امّا تو، کِي خواهي آمد؟



امّا، تو، کِي خواهي آمد؟
روزي، يازان دستَ‌ت را
بر محلّه‌اي که در آن زندگي مي‌کنم،
در آنِ رسيده‌اي که حقيقتاً نااُميد ام؛
در يک آنِ رعدي،
برکَنان من را با خوف و اقتدار
از تنَ‌م و از تن‌ِ لايه‌بسته‌يِ
انديشه‌‌هاـ‌تصويرهايِ من، جهانِ مضحک؛
دراندازان در من ژرف‌يابِ دهشت‌ناکَ‌ت را،
متّه‌يِ مخوفِ حضورِ تو،
بناکُنان به يک آنْ بر اسهالِ من
کلان‌کليسايِ راست و غلبه‌ناپذيرَ‌ت را؛
پرتاب‌‌کُنان من را نه همچو انسان
بلکه همچو خُمپاره در راهِ عمودي،
تو خواهي آمد.

تو خواهي آمد، اگر هستي،
فريب‌خورده‌يِ خرابيِ من،
خودمختاريِ گستاخانه‌يِ من.
بيرون‌‌‌آيان از اثير، از هر جايي، از زيرِ منِ منقلب‌َم، شايد؛
پرت‌کُنان کبريت‌َم را در بي‌اندازگي‌َ‌ت،
و اَلوِداع، ميشو.

يا اين‌که، چي؟
هرگز؟ نه؟
بگو، قُرعه‌يِ بزرگ، پس کجا مي‌خواهي بيفتي؟



يادداشت‌هايِ مترجم:



[1] ـ اِسکو Escaut رودي که از سه کشورِ فرانسه و بلژيک و هلند مي‌گذرد، به دريايِ شمال مي‌ريزد.
[2] ـ آنْوِرس Anvers منطقه و شهري در بلژيک که رودِ اِسکو از آن نيز مي‌گذرد.
[3] ـ انتخابِ نامِ هِلِن Hélène متن را در رابطه با اسطوره‌‌يِ يونانيِ جنگِ تُروآ وَ اسبِ معروفِ آن برايِ نفوذ در شهر قرار مي‌دهد.
[4] ـ être en faute (سرراست: بودن در تقصير/کمبود) عبارتِ فعليِ رايجي است در زبانِ فرانسه که هانري ميشو سوم‌شخصِ مفردِ آن را در اينجا آورده است. اين عبارت احتمالاً مي‌تواند در ارتباط باشد با مفهومِ آلمانيِ Schuldigsein [شولديگزاين] در بخشِ «شکل‌هاي گوناگونِ هستي» در هستي و زمانِ (1927) مارتين هايدگر (1976ـ1889). مترجم‌هايِ فرانسويِ هايدگر اين واژه‌يِ مرکّبِ آلماني را به être-en-faute (تقصيرکار/«گناه‌کار»بودن/بودگي) و être-en-dette (بدهکار/«وام‌دار»بودن/بودگي) ترجمه کرده اند. اين عبارت در متنِ ميشو بارِ به‌ويژه «وجودي»، امّا هم‌چنين «اخلاقي» و «مذهبي» دارد، و بي‌رابطه نيست با «گناهِ اوّليّه» و بايد مفاهيمِ «تقصير»، «گناه»، «بدهي»، «کوتاهي»، «کمبود»، و «مسئوليّت» را با هم برسانَد که واژه‌يِ faute تا حدودِ زيادي از پسِ همه‌يِ آنها برمي‌آيد. اگر ترجمه‌‌اي دقيق و فنّي از اين مفهومِ هايدگري در فارسي به دست داده شده باشد، به نظرَم همان مناسب‌ترين است برايِ به کار بردن در اينجا و اين متنِ هانري ميشو.
[5] ـ در اصل، يک‌شنبه، روزِ تعطيلِ هفته.
[6] ـ اُرِکا Euréka به فرانسه، εὕρηκα به يونانيِ باستان، يعني «يافتم»، که گفته مي‌شود ارشميدس (287ـ212 ق.م.) بر زبان آورد وقتي که قانونِ حجمِ مخصوص را کشف کرد. در زبانِ فرانسه، همچو اسم، هنگامي به کارَش مي‌برند که برايِ مشکلي راهِ حلّي ناگهاني پيدا مي‌کنند. «يافتم، يافتم» در فارسي.
[7] ـ «آهِستيده» [«آهِستيدن» را از «آهسته»يِ مرخّم، «آهِست»، ساخته ام، لازم و متعدّي] با معنايِ اسم، چنان‌که از کارکردهايِ صفتِ مفعولي در زبانِ فارسي است که مي‌تواند هر دو معنايِ فاعلي و مفعولي را، بسته به فعل‌ِ خود و معنايي که از آن درک مي‌شود، برسانَد. عنوانِ اين شعر، La ralentie (اسمِ مؤنّثِ غيرِ معمول از صفتِ مفعوليِ مؤنّثِ مصدرِ ralentir، لازم و متعدّي، به معني‌هايِ «آهسته/کُند/آرام/کردن»، و «سرعتِ خود را کم کردن»، يا بنا بر مصدرِ ساخته‌يِ من، «آهِستيدن»)، در هيچ فرهنگي نيامده است جز در فرهنگِ نُه جلديِ روبرِ بزرگ Le Grand Robert (1987)، و آنجا هم، بدونِ هيچ شرح و توضيحي، فقط به عنوانِ «اسمِ مؤنّث» واژه‌اي «سَبکي و شخصي» توصيف شده نخستين جمله‌يِ همين متنِ هانري ميشو به عنوانِ نمونه آورده شده است! يعني پيش از اين متنِ ميشو، چنين واژه‌اي، La ralentie، به عنوانِ «اسم» در زبانِ فرانسه وجود نداشته تا واردِ فرهنگ‌ها شود، و در فرهنگ‌هايِ بعد هم، لابد به سببِ همين «شخصي» بودنِ آن، آورده نمي‌شود. آن‌چه به عنوانِ اسم رايج است، le ralenti است (اسمِ مذکّر از صفتِ مفعوليِ مذکّرِ مصدرِ ياد شده)، به معني‌هايِ «دورِ آهسته (موتور)» و «نمايشِ آهسته (فيلم)» (يا «اسلو موشن»ِ انگليسي که به گمانَ‌م به‌راحتي مي‌شود به جايِ آن هم گفت «آهستيده»). اين شعر در واقع «بيان»ِ زندگيِ آهستيده و مرگِ آهستيدهيِ آهستيده‌ها يا آهستيدگان است که از جمله‌ شخصيّت‌هايِ شعر اند. زندگيِ بسياري از گياه‌ها و برخي از حيوان‌ها نيز در فصلِ زمستان «زندگيِ آهستيده» است، يعني «شتاب» و «سرعت» را از دست داده اند. اصطلاحِ رايجِ آن در زبانِ فارسي «زندگيِ بطئي»ست. در ابتدايِ شعر، Ralentie (مؤنّث)، برخلافِ عنوان، بدونِ حرفِ تعريفِ مؤنّث آمده است که، قاعدتاً، صفتِ مفعوليِ مؤنّت است، امّا کارکرد و معنايِ اسم هم دارد. نمونه‌ برايِ ساختارِ عبارتِ هانري ميشو در زبانِ فرانسه کم‌ياب است. نمونه‌اي مشابه از يک شاعرِ بزرگِ ديگر، پُل کلودِل (1955ـ1868)، که از زبانِ يک زن است:
Oubliée, / Je me suis oubliée moi-même.
از ياد رفته، / من هم خودم را از ياد بردم.
و از هانري ميشو، عبارتِ آغازينِ همين متن:
Ralentie, on tâte le pouls des choses ;
آهِستيده، انسان نبضِ چيزها دستَ‌ش مي‌آيد؛
اين شعر از زمره شعرهايِ چندصداييِ هانري ميشو ا‌ست، با راوي‌ها يا «بازگو»هايِ چندگانه. نکته‌‌يِ آخر، از زندگيِ خصوصيِ هانري ميشو: گفته مي‌شود (از جمله در: ژِروم روژه، شعر برايِ دانستن، نشرهايِ دانشگاهيِ ليون، ص. 287 : Jérôme Roger, Poésie pour savoir, Presses universitaires de Lyon, 2000) که شعرِ حاضر پژواکِ يک خداحافظيِ عاشقانه است با دو زن، سوزانا سُکا وَ آنژِلينا اُکامپو، که هانري ميشو در 1936 در آرژانتين با آنها آشنا شده بوده، و نيز بيانِ شاعرانه‌يِ تأثّرِ او از خودکشيِ نافرجامِ ماري ـ لوييز فِردي‌يِر در 1937. گذرا بنويسم که هانري ميشو در 1943 با ماري ـ لوييز ازدواج مي‌کند، و او که مدّتي هم مبتلا به سِل بوده، در 1948 از سوختگي‌هايِ ناشي از يک حادثه‌يِ آتش‌سوزي مي‌ميرد. نگاه کنيد هم‌چنين به يادداشت‌ِ بعديِ من برايِ همين متن.
[8] ـ ترجمه‌يِ اين شعر، به سببِ وجودِ چند ويژگيِ بس‌آمد از زبانِ فرانسه، همه مطلقاً بي‌معادل در زبانِ فارسي (و در انگليسي هم، که گويا هنوز رنگِ ترجمه‌‌يِ اين متن را به خود نديده)، سخت پُرمخاطره است. ويژگي‌هايي مثلِ جنسِ اسم‌ها (مؤنّث و مذکّر)، و مطابقتِ صفت‌ها و گاهي فعل‌ها با آنها، که همه دخالتي حياتي در معنارسانيِ اين متن دارند، و معادلِ‌شان در زبانِ فارسي نه موجود است، نه با هيچ ترفندي امکان‌پذير. افزوده بر اينها، زبانِ فرانسه، در برابرِ زبان‌هايِ فارسي و انگليسي، و چه‌بسا بسي از زبان‌هايِ ديگر، «مصيبت»ي دارد «عضما» به نامِ «ضميرِ شخصيِ نامشخص»: اُن on (با «ن»ِ تودماغي). اين ضمير هميشه به عنوانِ نهادِ جمله به کار رفته مي‌تواند جاي‌گزينِ هر يک از ضميرهايِ شخصيِ فاعلي بشود، يعني به جايِ من، تو، او، ما، شما، ايشان (اينها، آنها)، در حالي‌که فعلِ آن هميشه به سوم‌شخصِ مفرد مي‌آيد، و تازه همه‌يِ آن ضميرها و در نتيجه اين ضمير هم، که جانشينِ آنهاست، البتّه مي‌توانند مرجعِ مذکّر يا مؤنّث داشته باشند و صفت‌ها را با خود مطابقت بدهند که رساندنِ آن در زبانِ فارسي نه تقريباً و بلکه که اصلاً تحقيقاً ناممکن است! اُن on، از ريشه‌يِ لاتينِ homo به معني‌هايِ «انسان» و «مرد»، و نيز از homme در زبانِ فرانسه است به همان معني‌ها (معادلَ‌ش در انگليسي اغلب one به عنوانِ ضمير است). اين ضميرِ نه هميشه ترجمه‌شدني، که در موسيقيِ اين متنِ هانري ميشو شرکتِ فعّال و بنيادين دارد، و «چندصدايي» بودنِ متن را در «محاق» و «ابهام» فرومي‌بَرد، در فارسي معمولاً با «آدم» يا «انسان» ترجمه مي‌شود، مثلِ «آدم نمي‌داند اين متن را چطور ترجمه‌ کند!»، يا در موردهايي با سوم‌شخصِ جمع ترجمه مي‌شود، مثلِ «مي‌گويند طرف مترجمِ خوبي نيست!»، و سرانجام، در صورتِ صراحتِ جمله و متن، با استفاده‌يِ مستقيمِ ضميرهايِ شخصيِ يادشده، يا حتّي گاهي با ترجمه‌يِ فعلِ معلوم به فعلِ مجهول، يا تبديلِ مفعول به فاعل، مثلِ «صدايي شنيده مي‌شود/به گوش مي‌رسد.» که در جمله‌يِ فرانسه‌يِ آن، «صدا» مفعولِ جمله‌يِ معلوم است، و در ترجمه‌يِ فارسي نهادِ جمله مي‌شود. و غيره... وقتي‌که فقط با يکي دو جمله روبه‌رو ايم که ضميرِ اُن on در آنها به کار رفته، هميشه مي‌توان راهِ حلّي در ترجمه يافت و کم‌ترين نيازي به توضيح برايِ خواننده نيست. ميشو در متن‌هايِ ديگر نيز بارها آن را به کار بُرده و من لازم ندانستم توضيحي بدهم. امّا در اين متن حدودِ شصت بار از آن استفاده کرده است، و اغلب يا در رابطه است با اسم/صفتِ مؤنّثِ ralentie، يا گُزاره‌يِ آن اغلب در رابطه است با يک يا چند زن، يعني آهستيده‌اي يا آهستيده‌هايي «مؤنّث»، و صفت‌ها و فعل‌هايي که با آنها مطابقت داده مي‌شود. کاري که برايِ زبانِ فارسي ناميسّر است. بيشترِ جمله‌هايي که در ترجمه‌يِ اين متن به سوم شخصِ مفرد نوشته ام و نهادِ مستقل و صريحي (ضميرِ شخصيِ منفصل، مثلاً) برايِ آنها نياورده ام، در اصل ضميرِ «اُن on» در آنها به کار رفته است، و من، ناگزير، پرهيز کرده ام از تکرارِ شصت باره‌يِ «انسان/آدم»، و همه را بازگشت داده ام به همين «انسان»ِ ابتدايِ متن که در واقع نه هميشه يک «آدم» بلکه اغلب يک «حوّا» است! نگاه کنيد هم‌چنين به يادادشت‌ِ پيشِنِ من برايِ همين متن.
[9] ـ در متن، اَسکله‌پياد l'Asclépiade (با حرفِ تعريف و حرف بزرگِ آغازين)، همچو گياه در فارسي گويا «اِستبرق» نام دارد، دستِ کم نوعي از آن، چون اين گياه در بر گيرنده‌يِ گونه‌‌هايِ فراواني است. گُل‌هايِ معطّر دارد و استفاده‌‌هايِ دارويي، و نوعي از آن، به سببِ برگ‌هايِ بزرگ‌َ‌ش، که گويا بيشتر در مصر و ساحلِ مالابارِ هند يافت مي‌شود، صفتِ «غول‌آسا» را به همراه دارد. نامِ اين گياه‌ها از نامِ اَسکله‌پيوس Asclépios، به يوناني Ἀσκληπιός، خدايِ پزشکي در يونانِ باستان، پسرِ آپولون، گرفته شده است. زئوس بر او خشم گرفت و او را به جرمِ زنده کردنِ مرده‌ها پيش از آن‌که به صورت‌هايِ فلکي بدل شوند، با آذرخش کُشت. چوب‌دستِ اَسکله‌پياد، مارِ پيچيده بر گِردِ يک چوب‌ (يا دورِ پايه‌يِ يک جام)، نمادِ داروسازي و پزشکي است.
[10] ـ «اودُخت» («او» وَ «دُخت»)، ضميرِ سوم‌شخصِ مفردِ مؤنّث: «او»يِ مؤنّث، بدونِ دلالت بر سن، البتّه «من‌درآوردي»ست. «اوپور» نيز، که «او»يِ مذکّر است. «اودُخت» را ساخته ام در برابرِ ضميرِ سوم شخصِ مؤنّثِ زبانِ فرانسه تا واژه‌يِ «زن» را (که اسم است و بيان‌گرِ سنّي کمابيش مشخّص) به جايِ ضمير نياورم. پس «اودُخت» را برايِ elle [she به انگليسي] ساخته ام، وَ «اوپور» را برايِ il [he به انگليسي]، به عنوانِ فاعل يا مفغولِ جمله، فقط برايِ وقتي‌که استفاده از آنها را ضروري‌ مي‌دانم. «اودُخت» نوزده بار در متنِ ترجمه‌يِ اين دفتر به کار رفته است، «اوپور» اصلاً، چون ضرورت نداشت. در سه چهار مورد «اودُخت» را به متن افزوده ام تا مؤنّث بودنِ اسم و صفتي را در جمله برساند که در معنارسانيِ متن اهميّتِ بنيادين دارد.
[11] ـ «درياچه‌يِ اُخرايي»، le lac brun، در متن با حرفِ کوچکِ آغازين آمده است. با اين حال، با حرفِ بزرگِ آغازين، le lac Brun (اسمِ خاص)، نامِ درياچه‌اي‌ست در بلندي‌هايِ آلپ.
[12] ـ تُکسُدُن Toxodon نوعِ منقرضي از پستان‌دارانِ بزرگِ علف‌خوار که در آمريکايِ لاتين مي‌زيست. نامِ او به معنايِ «دندانِ تيرمانند» است.
[13] ـ دينُرنيس Dinornis نوعِ منقرضي از حيوانِ بال‌دارِ دونده، تقريباً به شکلِ شترمرغ و بسيار بزرگ‌تر از او. نام‌َش از ريشه‌يِ لاتين و يوناني به معنايِ «مخوف» است.

هیچ نظری موجود نیست: