پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ اسفند ۵, چهارشنبه

خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش دوم: دوران جوانی / شماره ۲

خانه جدیدمان در مشهد، که به نام خانۀ حاجی شهرت داشت، بسیار زیبا بود. دارای حیاطی کوچکتر از حیاط خانه قبلیِ مان، ولی نُقلی و پاکیزه و نوساز بود. درِ چوبیِ این خانه دو نوع کوبه داشت که به آن کلون زنانه و کلون مردانه می گفتند. بعدها به کوبه ای که استوانه ای و بلند بود لنگر، و به کلونی که گرد و تو خالی بود حلقه می گفتند*.
 خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است

نقل مکان به خانه جدید

خانه جدیدمان در مشهد، بسیار زیبا بود. این خانه که به نام خانۀ حاجی معروف بود، حیاطی کوچکتر از حیاط خانه قبلی داشت، ولی نقلی و پاکیزه و نوساز و دارای ۴ اتاق بزرگ بود. دو اتاق رو به قبله با یک صندوقخانه در وسط و یک زیر زمین و آشپزخانه در زیر اتاق‎ها. پشت به قبله هم دو اتاق داشت اولی بزرگتر و نزدیک در کوچه بود که وقتی مهمانی وارد میشد بدون اینکه وارد حیاط گردد مستقیم وارد اتاق میشد. اینجا را مهمانخانه کردیم و پشت این مهمانخانه هم اتاق دیگری بود که برای همه و همه وقت مورد استفاده و مفید بود. درِ چوبیِ این خانه دو نوع کوبه داشت که بهشان میگفتند کلون. کلون زنانه و کلون مردانه. قبلن در تهران هم درِ یکی از خانههایمان دو کلونه بود. تفاوت این کلون‎ها در تفاوت نوع صدائی بود که در اثر کوبش آن‎ها در داخل خانه بوجود می‎آمد. بدین معنی که با کوبش کلون مردانه یا لنگر، یا کوبش کلون زنانه، یا حلقه، افراد داخل خانه از نوع صدای کوبشِ در، می فهمیدند که آیا مردی پشت در است یا زنی. البته افراد مدرن‎تر به این امر که کدام کلون کوبیده شده اهمیتی نمی‎دادند و در را باز می‎کردند، منتهی با کمی احتیاط!

از میان آشپزخانه‎مان، که زیر اتاق ها و نزدیک زیرزمین بود، نهر آبی (نه جوی) می‎گذشت که زمستان‎ها آبش چنان گرم بود که برای شستشوی سر و صورت و پخت و پز، احتیاج به گرم کردن آب نداشتیم. 

در این خانه، روزی پدرم آقای طاهری و پسرش و سایر همکاران خود را به نهار دعوت کرد. مادرم تهیهای مفصل دید، غذا شیرین پلو با مرغ، و دو رنگ خورش، یکی بادمجان و دیگری فسنجان بود. همچنین مادرم چندین کوفتۀ بزرگ که در وسط هر کدام، یک جوجه درسته قرار داشت، معروف به کوفته تبریزی، پخته بود.

ولی آقای طاهری که ظاهراً به دستپخت آشپز خود عادت داشت، آشپز را هم با خود آورده بود. شیرین پلو را او دَم کرد. اما موقع کشیدن پلو در دیس، گاه آب دماغش به شیرین پلو میچکید. حالِ ما را بهم زده بود. اما بهرحال باید پلو برای مهمانها برده میشد. ولی مائی که آن صحنه را دیده بودیم، لب به آن شیرین پلو نزدیم.

پسر آقای طاهری که او هم با پدرش و پدرم در مسجد گوهرشاد کار میکرد از همسر اول آقای طاهری بود که فوت کرده بود. چون او از نامادری خود، دل خوش نداشت، گاهی برای پدرم درد دل میکرد. پدرم هم او را دوست داشت و می‏گفت جوان لایقی است. هیچ یک از ما او را ندیدیم، اما خیلی خوب حس میکردم که پدرم دلش میخواست آقای طاهری برای پسرش از من خواستگاری کند! اما هرگز این اتفاق نیفتاد. گویا بعدها پسر جانشین پدر شد. ولی ما با خانواده آنها تماس نداشتیم.

یک عکس قدیمی از محله چهارباغ مشهد
از روزی که به خانه جدید آمده بودیم، پدرم و بخصوص مادرم، از آن جا راضی نبودند، به همین دلیل ما در این خانه خیلی نماندیم. اصولا نمیدانم پدرم یا مادرم دوست نداشتند مدت مدیدی یک جا بمانند. به همین دلیل ما در مشهد چندین خانه عوض کردیم. از این جا به خانه دیگری که نزدیک چهار باغ مشهد، و معروف به خانه خَمسه بود، نقل مکان کردیم که هم به حرم نزدیکتر شدیم و هم به دبیرستانمان. خیلی از همشاگردیهای من، منجمله عفت پزشکی در آن حول و حوش منزل داشتند.

پایان سیکل اول دبیرستان و امتحان نهائی

در آن زمان، دبیرستانهای دخترانه در مشهد فقط سه کلاس سیکل اول را داشت. یعنی برای دختران بیش از کلاس نهم نبود. دانش آموزان کلاس نهم، باید در یک امتحان نهائیِ سراسری شرکت میکردند، تا در صورت قبولی، مدرک سیکل را بگیرند.

درب ورودی مدرسه فروغ
در آن سال، شاگردان دبیرستان دخترانه شاهرضا که من به آنجا میرفتم و دبیرستان دخترانۀ فروغ۱۰، که ملی (پولی) بود و گویا دختران اشخاص متمولتر و سرشناستر مشهد آنجا میرفتند، قرار بود در این امتحانات نهائی با هم شرکت کنند. شاگردان دو دبیرستان، که برای امتحان نهائی کلاس نهم، آماده شده بودیم، جمعاً ۳۵ نفر بود. این اولین سال بود که در مشهد، امتحان نهائیِ دختران کلاس نهم برگزار میشد. یادم نیست، امتحان را در کدام محل و کجای مشهد، برگزار کردند. اما خوب یادم است، در برابر سَر و  پُزِ شیک و عالی دختران مدرسه فروغ، که از نظر فرم لباس بر ما مزیّت داشتند، من، سر و وضعی معمولی داشتم و مشخص بود کسی باور نمیکرد در برابر دخترانی که مدرسه پولی می‎رفتند و ده تا معلم سرخانه هم داشتند، در تحصیل، من شاگرد برجستهای باشم.


روی جلد کتاب خاطرات خانم فروغ آذرخشی مؤسس مدرسه فروغ مشهد

امتحانات به دو صورت کتبی و شفاهی بود. در امتحان کتبی، دیکته، انشاء و ریاضیات را باید میگذراندیم. من در کلیۀ دروس، بخصوص ریاضی، شاگرد برجسته مدرسهمان بودم. رقیب درسیِ من دختری بود به نام ملوک تجدد که بعدها پس از ازدواج، به نام شوهرش، خانم تعاونی خوانده شد. یعنی بعد از من، زرنگترین شاگرد او بود. اما همه معلمیّن، امیدوار بودند که من نفر اول شوم.

آقای خرسند دبیر ریاضی‎‎مان، که در هر سه دبیرستان دخترانه و پسرانه مشهد، ریاضیات درس میداد، و شاگرانش را خوب می‏شناخت، با این که فکر میکرد من حتماً اول خواهم شد، اما قبل از امتحان، به پیشنهاد خودش و اجازۀ پدرم، چند عصر به خانهمان آمد و باز هم روی ریاضیات با من کار کرد.

مادرم که میدانست من در ریاضیات مشکلی ندارم و حضور آقای خرسند را در منزلمان، بی مورد میدانست، بعدها برایم گفت: وقتی خرسند با تو در اتاق تنها میماند، من پنهانی پشت در اتاق میآمدم و از لای در نگاه میکردم که ببینم آیا واقعا او به تو درس میدهد! میدیدم تو مداد در دست و سرت پائین و مشغول نوشتن هستی و رویت را هم خوب گرفتهای! خُب من حس میکردم آقای خرسند بیش از یک معلم به من توجه دارد؛ اما او زن و سه بچه داشت و از نظر ظاهری هم اصلاً مورد پسند و توجه من نبود. من فقط به عنوان معلم، به او احترام میگذاشتم و دوستش داشتم.

نماز فاطمه زهرا و قبولی در امتحان
یک عکس قدیمی از ضریح امام هشتم 

شبِ قبل از امتحان، به زیارت حضرت رضا رفتم، ضریح او را گرفتم و از آن امام بزرگوار درخواست نمودم کمکم کند که شاگرد اول شوم. شب هم یک نماز حضرت فاطمه زهرا علیهالسلام خواندم و در هر نماز تقاضا کردم که هم در امتحان کتبی و هم شفاهی شاگرد اول شوم.

خلاصه وقتی امتحان دیکته و انشاء تمام شد من مطمئن بودم که هم دیکتهام بیغلط است و هم انشائم را خوب نوشتهام. از سه مسئله ریاضی دو تا را فورا حل کردم. سومی که مشکل تر بود به نظر خودم درست حل کردم، اما وقتی از کلاس امتحان خارج شدم دیدم تنها من این مسئله را بهگونهای متفاوت از دیگر شاگردان حلّ کردم. کمی احساس ترس نمودم که شاید راه من غلط بوده. خود را در این قسمت یکه و تنها دیدم و برنگرانیام افزوده شد و به منزل که رفتم فوقالعاده ناراحت بودم.

دو روز دیگر که نوبت امتحان شفاهی بود، قرار بود نتایج امتحانات کتبی را هم بدهند. اما قبل از این که من به دبیرستان بروم آقای خرسند به درب منزل ما آمد و خودش به من مژده داد که تو اول شدی و آن مسئله مشکل را تنها تو، درست حل کرده بودی.

خوشحالی من مسلّم و زایدالوصف بود. به مدرسه که رفتم دیدم هنوز نتیجه امتحانات کتبی اعلام نشده و بچه ها دارند راجع به چگونگیِ حل مسائل صحبت میکنند. در همان وقت خانم مدیر همراه آقای خرسند در برابر صف شاگردان آمدند و نتیجه امتحانات را بطور عمومی اعلام کردند. امتحان شفاهی هم در همان روز برگزار شد. و مقام اول من در هر دو امتحانات کتبی و شفاهی، اعلام شد. یادم نیست موضوع انشاء دقیقاً چه بود، بنظرم مربوط به بچه داری و پرستاری بود، و تنها جملهای که از انشایم در خاطرم مانده این بود: "یک مادر عاقل و دانا قبل از اینکه بچهاش بیمار شود باید با زدن واکسن، فرزندش را در مقابل بیماری واکسینه کند." بعد آقای خرسند به من گفت انشاء شما را به دبیرستانهای دیگر، حتی دبیرستانهای پسرانه بردند و برای پسرها هم خواندند. (حالا هر که این خاطرات مرا بخواند میخندد و میگوید از نوشتن همین خاطرات پیداست که چه خوش انشائی!). 

چون معتقد بودم جدا از درسخوانی‎ام، نذر و نیازهایم موجب شده بود تا شاگرد اول بشوم، لذا میخواستم حتماً دِین‎َام را به امام رضا و فاطمۀ زهرا ادا کنم. شب که شد، وقتی مادرم اینها مثل همیشه در حیاط،، دورِ چراغ گردسوزی نشسته بودند، و من از پله ها به سمت اتاق بالا می رفتم، حیاط، گودتر و دیوارها بلندتر از همیشه بنظرم رسید. انگار من این حیاط را برای نخستین بار میدیدم. به اتاق بالا رفتم و در تاریکی مطلق، به خواندن نماز دوم که نذر کرده بودم ایستادم. من اکثراً نماز حضرت زهرا علیهالسلام را در تاریکی میخواندم. در این نماز، باید ذکرِ "یا مولاتی یا فاطمةالزهرا اغیثینی"، ۴۱۰ بار تکرار میشد. اول، پیشانی بر مهر، صد بار این ذکر را میخوانیم، صد بار هم وقتی سمت راست صورت بر روی مهر است، و صد بار هم برای سمت چپ صورت. در آخر، باز پیشانی را روی مهر میگذاریم و این بار ۱۱۰ مرتبه ذکر را میخوانیم. 

من نمازم را در کمال خلوص نیت و عشق به امام رضا و فاطمۀ زهرا آغاز کردم، در آخر، وقتی که پیشانی‎ام برای بار دوم روی مُهر بود، و در دل، با خوشحالی و سپاسگزاری از حضرت رضا و حضرت زهرا مشغول خواندن ذکر بودم، ناگهان، (خدا گواه است که به رأیالعین دیدم) گلولۀ مدوّر و نورانی‎‎ای، همانند توپی بزرگ و دنبالهدار از سمت راستم، از کنار دیوار اتاق، با سرعت وارد جانمازم شد و از دست چپم خارج گردید؛ اتاق مثل روز روشن شد! لرزش، سر تا پایم را گرفت، سست شدم، تسبیح، در دست، لال شدم، سعی کردم همچنان ذکر را تکرار کنم؛ اشک میریختم، قادر به حرکت نبودم، کم کم به خود مسلط شدم و بقیه نماز را تمام کردم. 

وقتی من این مشاهده‎ام را به دیگران گفتم، بعضی ها مرا مسخره کردند، برادرم آقا، به سُخره گفت شاید رعد و برق زده بود. اما نه فصل رعد و برق بود و نه دیگران از رعد و برق حرفی زدند. جز پدرم که معتقدات پاک مذهبی داشت، کسان دیگر این حرف مرا تقریبا بیاساس تلقی کردند. (حالا روانشناسان میگویند، قدرت باورهای آدمی آنقدر زیاد است که میتواند تصورات ذهنی را بصورتِ واقعیت عینی، جلوه دهد. نمیدانم)

متأسفانه امروز که در اثر دیدن بسیاری ظلم و ستمها که به نام اسلام و پیغمبر و امامان ما صورت میگیرد و تخم بدبینی و تردید و دودلی در همه ایجاد شده، آن حالت وارسته و پُراطمینان من نیز سست شده، و خودم هم دچار شک و تردید شدهام که آیا به راستی مذهب اسلام این است؟ از کجا پیامبر و امام هایمان هم مثل همینها که بر سر قدرتند، نبودهاند؟ ولی تا قبل از این ایامِ ظلم، هم به خدا و هم به حضرت رضا و حضرت زهرا علیهالسلام، ایمانی بی‎خدشه داشتم. ایمانی که امروزه با سست شدن اعتقاداتم، محال ممکن است که فکر کنم چنان تجربه ای در زندگی ام تکرار شود.

رفتن آبروی پدرم بخاطر شاگرد اول شدنم

پس از پخش خبر شاگرد اولیِ من در مشهد، در روزنامهای به نام آزادی۱۱، که در مشهد چاپ و منتشر میشد، خبرنگار، در نیم صفحهای نوشته بود: "در بین دوشیزگان دبیرستانِ دخترانۀ ملیِ فروغ و شاهرضا، صبیۀ آقای منوچهری، رتبۀ اول را حائز شده است." 

عصر که پدرم به خانه آمد، حالتی عصبی داشت و با تغیّر به من گفت: دختر! امروز تو آبروی مرا بردی! من مات و مبهوت نگاهش کردم و او ادامه داد: امروز یک یک کارمندان نزد من آمدند و به من تبریک گفتند که دخترت اول شاگرد شده!

گویا کارمندان محل کارِ پدرم، روزنامه را دیده بودند و نزد پدرم آمده و موفقیت صبیه (دختر) او را تبریک گفته بودند! و به آن ترتیب آبروی پدرم رفته بود!

پدرم فرد باسواد و روشنی بود، و خودش به دخترانش اجازۀ ادامه تحصیل داده بود، و همیشه هم به پیشرفت و ممتاز بودن دختران و پسرانش افتخار میکرد. دلیلی نداشت که از شاگرد اولیِ دخترش احساس خجالت کند. به گمان من او در مشهد، بخصوص نزد کارکنان آستان قدس رضوی و مسجد گوهرشاد که اکثرا معمم و مذهبی و متعصب بودند، و چه بسا اصلاً درس خواندن را برای دختران، آن هم تا سطح دبیرستان، جایز نمیدانستند، احساس خجالت کرده بود.


من مطمئن بودم که پدرم قلباً از موفقیت من خوشحال و سربلند بود، چون در بازگشت از سفر کوتاهی که به تهران داشت، به عنوان جایزه، برایم یک ساعت مچیِ شبنما خریده و همراه خود آورده بود. این اولین باری بود که من ساعت مچی به دستم بستم و اصلا تا آن زمان، دستِ هیچ دختری هم ساعت ندیده بودم.

نخستین آشنائی‎ام با خانواده نوری‎علا

همان طور که قبلاً نوشته بودم، ما با خانواده مادری ام رفت و آمدی نداشتیم و فامیل مادری را چندان نمی شناختیم. اما دختر عمه مادرم، بلقیس خانم علا را یکبار در کودکی دیده بودم.مدتی از زندگی ما در مشهد نمیگذشت که یکشب بلقیس خانم با خدمتکارش بی بی، به منزل ما آمدند و مدت کوتاهی ماندند. آمدن آنها باعث شد که من باز چند شبی را همراه آنان تا صبح در حرم مطهر حضرت رضا باشم. در تمام طول راه منزل تا حرم و بالعکس، دست بلقیس خانم، در دستم بود و او از ته قلب قربان صدقه من میرفت و آرزو میکرد که من همسر پسر کوچک او علی‎اکبر خان علا بشوم. (آن موقع نوریعلا، ازدواج کرده و همسرش نورالملوک خانم بود). بلقیس خانم این خواسته خود را مکرر به پدر و مادرم بازگو میکرد. اما پدرم، جواب مثبتی نمیداد. در موقع خداحافظی هم که بلقیس خانم مجدداً از پدرم قول میخواهد، پدرم می گوید تصمیم را بعداً برای شما خواهم نوشت.

از آن زمان برادر کوچکم حسن، به شوخی مرا "خانم علا" صدا میزد. پس از چندی نامهای از بلقیس خانم دختر عمۀ مادرم رسید که ضمن تشکر از پذیرایی ما، باز در مورد خواستگاری از من، جواب قطعی خواسته بود، که پدرم هم، نمیدانم به چه دلیل و برهانی، به کلی جواب منفی داده بود.

خیابان منوچهری
در همان سال، مسجد گوهرشاد، زمینهائی را در محلی به نام سعدآباد، به اقساطِ سی ساله به کارمندانش فروخت. و هریک از خیابان‎ها را هم به نام یکی از کارمندانِ مسجد نامگذاری کرد. مثلاً خیابان گوهرشاد که نام خودِ مسجد را داشت، خیابانی بود بنام مولوی، خیابانی هم به اسم خانوادگی ما، منوچهری شد. از اسامی سایر خیابانها چیزی به خاطر ندارم.
عکس: محمد پروین گنابادی در ایام پیری

ما در این سالها، معلم عاقله مردی داشتیم به نام حسن هروی. او و پروین گنابادی۱۲ که هردو معلم ادبیات ما بودند، البته حالا هر دو درگذشتهاند و خدا رحمتشان کند. پروین گنابادی به فضل و کمال شهرت داشت و حسن هروی هم دستور زبانی چاپ کرده بود. در تهران و شهرهای دیگر هم دستور زبان مشهوری بود به نام دستور زبان میرزا عبدالعظیم خان قریب.۱۳
در تهران دستور زبان قریب را می خواندند و در مشهد، ما دستور زبان هروی را.  

عکس: عبدالعظیم خان قریب

این آقای هروی در خیابان گوهرشاد سعدآباد خانهای ساخته بود. در مدتی که قرار بود سایر زمینها ساخته شود، پدرم از آقای هروی، خانه او را به بهای ۱۲ تومان اجاره کرد. این خانه با خانههای قبلی ما متفاوت بود؛ هم از نظر محل و هم از نظر بزرگی. روی همرفته عالیترین خانهای بود که ما در مشهد اجاره کردیم. همسایگان ما نیز مانند سیدالعراقینی و رئیس طرق (راه) و خانوادههای دیگری که سرشناس بودند و ثروت و مقامی داشتند به آنجا آمدند و زمین خریدند و خانه ساختند. در کنار دیوار خانه ما که سه نبش و بَرِ خیابان منزل ما بود عده ای بهائی از عشق آباد، آمده بودند و در خیابان دست راستیِ ما که دنباله خیابان مولوی بود، ساکن شده بودند. در این بخش اکثرا خانوادههای مهاجر زندگی می کردند.

آقای مولوی هم در همان خیابانی که به نام خودش بود خانه بزرگی ساخت و درختکاری و سبزی‌کاریِ بسیاری کرد. در ته حیاط که باید گفت نیمچه باغی بود، گاو شیردهی را نگهداری میکردند و خودشان ماست و پنیر درست می‎زدند. پدرم هم کمی دورتر که نمیدانم آنجا چه خیابانی بود شاید در همان خیابان منوچهری، دور زمینی که خریده بود دیوار کشید و مردی دائم در آنجا مشغول درختکاری بود. 

من و دوست صمیمیام، عفت پزشکی که کمی از نظر درسی عقب مانده بود، در تابستان همان سال درس خواند و خود را به کلاس نهم رساند و ما اکثرا با هم بودیم. روزها در آن باغ درس حاضر میکردیم و اغلب عفت نهار هم منزل ما میآمد و من هم یکی دو شب که پدر و کل خانواده عفت در تابستانها به ییلاق سرآسیاب میرفتند، در منزل او در شهر، مانده بودم.

پانویس

*توضیح امروزی در باره نام کلون ها و تفاوت آن ها و مصداق هایشان: در گذشته نه چندان دور، برای این که بدانند کسی که پشت در است، مرد است یا زن، وسیله در زدن را به دو صورت میساختند، که به علت حچم و ساختش، صدای کوبه ها از یکدیگر فرق داشت. ﺍﺳﻢ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻩ ﯾﺎ ﺩﻕ ﺍﻟﺒﺎﺏ ﺯﻧﺎﻧﻪ "ﺣﻠﻘﻪ" ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﮑﻠﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﻠﻘﻪ توخالی ﯾﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﻗﻠﺐ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻩ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﯾﮏ ﭼﮑﺶ ﯾﺎ ﻟﻨﮕﺮ ﺑﻮﺩ ، که به آن ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻩ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ. جالب توجه، شباهت این کلون ها به اندام جنسی زن و مرد بود.
در مورد در زدن با حلقه که مخصوص خانم ها بود، ﺷﺎﻋﺮ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﺪ: « ﺩﺭ ﻓﮑﺮ، ﺩﺭ ﻓﮑﺮ، ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ «ﺣﻠﻘﻪ» ﺑﻪ ﺩﺭ ﺯﺩ » ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺩﺭ ﺯﺩﻩ است.
در مورد در زدن با ﻟﻨﮕﺮ، ﺷﺎﻋﺮ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﺪ: « ﮐﯿﻪ ﮐﯿﻪ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ؟ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﻩ، ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎ « ﻟﻨﮕﺮ» ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﻩ » ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ این ﺠﺎ ﯾﮏ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺮﺯﺵ ﺩﻝ خانم داخل خانه شده که احیاناً چادر به سر کند.


۱۰- فروغ السلطنه آذرخشی دختر قهرمان میرزا قاجار، از نخستین زنانی بود که دبستان فروغ را در مشهد تأسیس کرد. در ابتدا کلاس اول با ۳ دانش آموز و کلاس دوم با ۴ دانش آموز دایر شد. او این مدرسه را در شرایطی که تحصیل علم و رفتن به مدرسه برای دختران بسیار مشکل بود، آغاز کرد به همین دلیل مسئولین آموزشی و فرهنگی آن سال‌‌‌ها از این دبستان به عنوان ریشه و مبنای معارف جدید مشهد یاد کرده‌اند. این مدرسه در سال ۱۲۹۶شمسی، فقط پنج کلاس و هفت آموزگار داشت. خانم فروغ در مسیر راه‌اندازی و اداره مدرسه با مشکلات زیادی دست به گریبان بود.  بودجه مدرسه از شهریه و کمک ماهیانه ۳۰ تومان از شرکت فرهنگیان تأمین می‌شد. در کنار بودجه، ناکامی‌ و مشکلات ناشی از آن بسیاری از متعصبین به وسایل گوناگون وی را تهدید می‌کردند و از ادامه کار می‌ترساندند. ولی او با پشتکار ادامه داد و در مقابل مخالفان ایستادگی کرد. پس از چندی کلاس‌‌‌های سوم، چهارم و پنجم و ششم نیز دایر شدند و بعد از۳ سال سیکل اول و دبستان با هم اداره می‌شدند.


۱۱- اولين روزنامه "آزادی" در مشهد سال ۱۳۰۴ شمسی به مديريت مرحوم علی اکبر گلشن آزادی انتشار يافت .

۱۲- محمد پروین گنابادی در سال ۱۲۸۲ شمسی در گناباد به دنیا آمد. از ۱۵ سالگی برای ادامه تحصیل به مشهد رفت و وارد مدرسه فاضل خان شد. مدتی بعد در زمره شاگردان برجستۀ ادیب نیشابوری درآمد و با اشارت وی تخلص «پروین» را برگزید و بعدها با توجه به علاقه‌ای که به زادگاهش داشت «گنابادی» را نیز بدان افزود. وی مردی بود سختکوش، دوستدار ایران و زبان و ادبیات فارسی، و بدین منظور از دو طریق فعالیت می‌کرد: کار سیاسی و کار آموزشی. فعالیت‌های سیاسی وی در حزب توده ایران بود که به واسطه آن در ۱۳۲۲ از طرف مردم  سبزوار به مجلس شورای ملی به عنوان عضو فراکسیون توده، راه یافت. کارهای آموزشی وی در سطوح مختلف از دبستان شروع و به تدریس در  دانشگاه تهران خاتمه یافت. در تنظیم  لغت نامه دهخدا   بسیار فعال بود و بسیاری از سرفصلهای این لغت نامه را نوشت و بسیاری دیگر را اصلاح نمود در سال ۱۳۵۷بر اثر بیماری و در گمنامی و با زندگی فقیرانه بدرود حیات گفت.


۱۳- عبدالعظیم قریب گرکانی، زادۀ ۱۲۵۸ ادیب معاصر ایرانی و بنیان‌گذار دستور زبان فارسی نوین است. وی ابتدا به استخدام وزارت معارف درآمد و در مدرسه علمیه که تنها آموزشگاه به شیوه جدید بود به تعلیم دانش‌آموزان مشغول گردید. سپس تا سال‎های طولانی به تدریس در مدرسه نظام پرداخت و برخی از رجال بعدی ایران همچون کلنل محمد تقی خان پسیان، از شاگردان او بودند. او در طول عمر خود در مدارس دارالفنون، دارالمعلین مرکزی که بعداً دانشسرای عالی خوانده شد، مدرسۀ سیاسی و مدرسۀ ایران و آلمان، به تدریس ادبیات فارسی پرداخت. از سال ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۱ شمسی نیز پنج سال تعلیم محمد رضا شاه پهلوی را به‎عهده داشت. هنگام تأسیس دانشگاه تهران او از اولین کسانی بود که به مقام استادی دانشگاه برگزیده، و در دانشکده ادبیات عهده‌دار تدریس زبان و دستور فارسی شد. این سمت را تا پایان عمر به عهده داشت. وی به عضویت فرهنگستان ایران نیز انتخاب شد و از اعضای برجسته این فرهنگستان به شمار می‌رفت. قریب در زبان و ادبیات فارسی و عربی تسلط بی‌مانندی داشت و حدود ۵۸ سال از عمرش را با عشق و علاقه صرف تدریس دستور زبان فارسی و تعلیم و تربیت فرهیختگان ایران کرد. زمانی که وی تدریس را آغاز نمود، در مدارس به زبان فارسی اهمیتی داده نمی‌شد و متون مناسب برای تدریس این زبان به محصلان در دسترس نبود و یا اصلا وجود نداشت. وی قواعد زبان فارسی به سبک دستورهای فارسی زبان اروپایی تدوین کرد و دستور زبان فارسی را در چهار جلد تألیف نمود. وی منتخباتی از نظم و نثر اساتید زبان فارسی را به نام فرائدالادب، تهیه کرد که سالها در مدارس تدریس می‌شد. قریب نخستین استادی بود که دستور زبان فارسی را در قالبی ساده و روشن تدوین کرد و تدریس آن را به صورت ماده مستقل در مدارس رواج داد. از دیگر فعالیت‌های فرهنگی قریب جمع‌آوری حدود هزار جلد کتب نفیس خطی بود که در کتابخانه بزرگ خود نگهداری می‌کرد. استاد عبدالعظیم قریب در سال ۱۳۲۶ طی جشنی از سوی دانشگاه تهران مورد تقدیر قرار گرفت و به پاس خدمات علمی و فرهنگی خود به دریافت نشان ویژه دانشگاه تهران نائل گردید و یکی از تالارهای دانشگاه نیز به نام وی نهاده شد. وی در سال۱۳۴۴ در تهران درگذشت. 

هیچ نظری موجود نیست: