پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۵ اردیبهشت ۶, دوشنبه

خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) بخش سوم / ازدواج / شماره ۴

حکومت نظامی برقرار شده بود۱ و همه جا خلوت و تاریک بود. با احتیاط از کوچه و پس کوچه ها گذشتیم تا به منزل مادرش رسیدیم. در این خانه برعکس، همه بیدار و در انتظار آمدن ما بودند. چائی و شام و شبچره، همه چیز حاضر بود، و همه خندان و با محبت.


خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است
در میان خانواده ذهبی، و در کنار نوریعلا و محبت و احترامش به خودم، روزگار خوبی داشتم. شبهایی که با هم به گردش یا رستوران نمیرفتیم و در منزل بودیم، با اهل آن خانه، جمعاً به صحبت و شام خوردن میگذشت. بعد از شام هم در اتاق خودم بهراحت میگذراندم. خدمتکار همه کارهایم را انجام میداد و من در خانه کاری نداشتم. هر روز صبح که آمادۀ رفتن به اداره میشدم، نوریعلا هم که خوی نظامی داشت و سحرخیز بود، بیدار میشد، ولی چون کاری نداشت، در تخت میماند. بخاطر شخصیت پرکاری که داشت، میدیدم بی‎کاری و بلاتکلیفی زجرش میداد، به قول خودش که اگر راست میگفت، دلش خوش بود که شب سرش کنار سر همسرش میباشد. من واقعا در این خانه راحت و از زندگیام راضی بودم. اما هنوز به عادت قبل، روزها از اداره برای نهار به خانه پدرم که نزدیک ادارهام بود میرفتم و نهار را با خانوادهام میخوردم. در ضمن مادرم هم خیلی مایل بود بطور روزمره از زندگی من آگاه باشد.
میرزاعلی خدمتکارمان، به منزل پدرم رفت و چمدانی را که مادرم برایم آماده کرده بود، آورد و آنرا هم در گوشه دیگر اتاق قرار دادم زیرا چمدان بزرگ بود و زیر تخت نمیرفت. ضمنا نوریعلا هم چمدان بزرگی داشت که او آنرا زیر تخت گذارده بود. نوشتم که اتاق ما پشت اتاق مهمانخانه ذهبی بود و او که قمارباز قهاری بود هر شب تا نیمههای شب در آن اتاق با رفقایش به قماربازی مشغول بود ولی خوشبختانه نوریعلا قمارباز نبود، گاهی کمی بازی آنها را تماشا میکرد و زود به اتاق خودمان برمی‎گشت و همهاش نگران من بود و میگفت: "سر و صدای اینها نمیگذارد که تو راحت بخوابی در حالی که صبح هم مجبوری به خاطر رفتن به اداره زود بیدار شوی." میگفتم: "من به قدری که لازم باشد میخوابم، نگران خواب من نباش."
خدا همه رفتگان‎شان را رحمت کند، من در این خانه کوچکترین ناراحتی نداشتم، صبحها میرفتم پائین، صبحانه که حاضر بود، میخوردم، بعداً دوباره بالا می‎آمدم، لباس میپوشیدم، موقع خداحافظی، پس از این که یکدیگر را میبوسیدیم، او در رختخواب دهان دره میکرد و من به اداره میرفتم!! بعد از من او صبحانه میخورد، لباس میپوشید، و به دنبال وکیل و دادگستری و کارهای حقوقیاش میرفت.
اکثر صبح‎ها من همراه با مرحوم ذهبی (خدا رحمتش کند که چه مرد سلیم النفس و آقائی بود) و سوار بر درشکهای که برای بردن ذهبی به شهربانی، به دَم در حیاط میآمد، به اداره میرفتم. و اگر شبی هم نوریعلا دنبال من به اداره نمیآمد، خودم به خانه برمی‎گشتم. میدیدم شب با ذهبی هر دو با هم به خانه میآمدند، شنگول و سرمست، میگفتند و میخندیدند. دیر به خانه آمدن گاه به گاهِ نوری‌علا را احساس نمیکردم، زیرا اینها مردمان پر جمعیت و پر رفت و آمد و مهربان و خوشخلقی بودند، بیشتر اوقات، خانه شلوغ بود و من احساس تنهائی نداشتم. در این خانه علاوه از مینو، دختر کوچک و شیرین نوریعلا که خیلی دوستش میداشتم، مینا دختر دو سالۀ شکوه اعظم و ذهبی هم بود که آنقدر شیرین و خواستنی بود که من برای او هلاک بودم. پسر کوچولوی یکماهه دو ماههشان، فریدون هم بود که سر همه را گرم میداشت.
من در زندگی جدیدم اصلاً از هیچ چیز زندگی خبر نداشتم. مثل یک مهمان میآمدم، شام آماده و چای و شبچره هر چه برای همه بود من هم استفاده میکردم. صبح بعد از رفتن من و نوریعلا از خانه، خدمتکاران میآمدند، تخت را جمع میکردند، اتاق را نظافت مینمودند، حتی تمام لباسهای من و نوریعلا را میشستند و تا میکردند و در اتاق، روی تخت میگذاشتند. من فقط البسهای را که اتو لازم داشت اتو میکردم. (در منزل ذهبی و نوری‎علا، جز میرزاعلی، دو خدمتکار زن هم بودند؛ یکی به نام سکینه، که پیر بود و همیشه با آنها زندگی می کرد، و دیگری نصرت خانم نام داشت که جوانتر بود، صبحها میآمد تا شب آنجا کار میکرد و شب به خانهاش میرفت. وقتی مینو شوهر کرد، نصرت خانم خیلی پیش او میرفت و کمکش میکرد. شاید او الان ۸۰ یا ۸۵ ساله باشد. هنوز گاهی خانۀ مینو می‎رود).
برعکس آن چه پدرم تصور میکرد که آن خانه، خانۀ دشمنان من است، و از دوست و آشنا هم هرکس فهمید، تعجب کرد که من چطور راضی شدم به آن خانه بروم، اما من واقعا در تمام مدت شوهرداریام، خوشترین ایام زندگیام را در همان آن خانه و کنار اهالی آن خانه گذراندم. و با تمام کمبودها، که من اصلا کمبودی را درک نمیکردم، شاد و مسرور و سرحال بودم، زیرا نوریعلا هم مرا خیلی عزیز و گرامی میداشت. شبی هم پدر و مادرم، همۀ اهل خانۀ ذهبی، و مادر و برادر و خانم برادر نوریعلا را به شام مفصلی منزلشان دعوت کردند. واقعاً آن چه می‎گذشت جز شادی و دوستی و خوشی چیز دیگری نبود.
گاهی روزها، نوری علا قبل از ظهر پیش من به ادارهام میآمد، کمی می نشست، گاهی میپرسید: "برای نهار منزل پدرت میروی؟ اگر من هم بیایم اشکالی دارد؟" میگفتم: "نه، برعکس، خوشحال هم میشوند." و او گاهی میآمد که اکثراً پدرم نبود زیرا آن زمان پدرم در کارخانۀ سیمان، یکسره تا غروب کار میکرد. اما مادرم بخصوص، و بچهها همگی نوریعلا را خیلی دوست داشتند. مادرم واقعاً از صمیم قلب او را دوست می‌داشت و سعی میکرد از او به نحو احسن پذیرایی نماید.  
روزی مادرم از من پرسید: "حامله نیستی؟ آیا نوریعلا انتظار پسری از تو ندارد؟" گفتم: "او خیلی انتظار دارد و هرشب و هر روز از من سئوال میکند ولی هنوز خاطر جمع نیستم که به او چیزی بگویم." بعد مادرم پرسید: "رفتارش با تو چگونه است؟" گفتم: "مادر جان! من هرگز تصور نمیکردم آنقدر خوشبخت باشم! اگر نوریعلا زندگیای ندارد، در عوض آنقدر مرا دوست میدارد و آنقدر از من تعریف میکند که حد ندارد. می گوید تو تنها زنِ من نیستی، تو مونس و شریک زندگی و مشاور و معاون و رفیق و همصحبت من هستی. و من از این همه محبت که او نسبت به من دارد و در جلوی دیگران برایم سنگ تمام می گذارد بسیار خوشحالم و هیچ احساس کمبودی ندارم." و مادر نازنینم هم خوشحال میشد.
بالاخره با تغییرات بدنی‎ام، احساس کردم حامله هستم. باز که مادرم پرسید، گفتم: "فکر می‎‎کنم چیزی باشد!" پرسید: "به نوریعلا گفتهای؟" گفتم: "شاید زود باشد، میترسم بگویم خوشحال شود، بعد خبری نباشد و ناامید گردد." ولی وقتی وضعم را برای مادرم شرح دادم او به من گفت: "نه مطمئن باش که حامله هستی و به او بگو و خوشحالش کن." بالاخره یک روز که نوریعلا دوباره از حالم پرسید، به او گفتم. از خوشحالی، به عرش رسید، دستها را بهم زد، یکدست پشت کمرش زد و بشکن زنان، چند دور لزگی رقصید، مرا در بغل گرفت و بوسید، و همان طور که همیشه میگفت اگر تو برای من یک پسر بیاوری چنین و چنان میکنم، حالا دیگر آب و روغنش را زیادتر کرد و بیش از پیش به من اظهار محبت کرد و باز تکرار نمود علاوه از تمام محسناتی که تو داری بزودی مادر پسرهای من هم خواهی شد. او میگفت: "زنهای من یا نمیتوانستند صاحب اولاد باشند، یا بچهها را ناقص به دنیا میآوردند، یکی هم که سالم دنیا آمد، دختر شد، و مادرش درگذشت." او میگفت من در چهار گوشه رشت چهار بچه دارم!! و من گاهی فکر میکردم چرا حالا او هر بچهای را در یک گوشۀ رشت خاک کرده! و حرف او را باور کرده بودم.
کم کم متوجه شدم نوریعلا، زیاد دروغ میگوید؛ من نه اصلاً دروغ گفته بودم و نه از کسی این گونه دروغهای بیجهت و غیرباورکردنی شنیده بودم! مثلاً روزی به من گفت: "در سفری که با محترم خانم اینها به شمال میرفتیم، در راه قزوین ماشین ما تصادف کرد و یک دندۀ من شکست، و الان چند سال است که با یک دندۀ فلزّی زندگی میکنم!" چقدر من ناراحت شدم و به مادرم هم گفتم، مادرم باور کرد، او هم ناراحت شد. تا این که شبی در خانۀ ذهبی، قبل از آمدن نوری‎علا به خانه، نمی دانم چه صحبتی شد که من گفتم: "از وقتی فهمیدهام نوریعلا یک دندهاش فلزّی است خیلی برایش نگرانم!" و رو کردم به محترم خانم و گفتم: "شما هم گویا در آن سفر با او بودید؟" دیدم محترم خانم زد زیر خنده و هم چنین سایرین. پرسیدم: "چرا میخندید؟ آیا نوریعلا چنین دروغی گفته؟ دلیلش چه بوده؟ لابد خواسته ببیند من با مرد دنده فلزّی! زندگی می‎کنم؟" همه خندیدند و محترم خانم گفت: "او دروغ خیلی میگوید و تو باید کم کم عادت کنی؟" گفتم: "آخر این گونه دروغ چه خاصیتی دارد؟" او جواب داد: "خاصیت داشته باشد یا نداشته باشد، او عادت دارد که دروغ بگوید، ولی تو از قول من به او حرفی نزن." من چیزی نگفتم، و فکر میکنم تا بهحال حتی به بچههایم هم نگفتهام که پدرتان چنین دروغی گفته بود.
من همچنان هر روز به سرِ کارم می‎رفتم. حقوق من ماهی ۹۶ تومان بود. از وقتی ازدواج کردیم، به محض این که حقوقم را میگرفتم، همۀ پول را به نوری‎علا میدادم. حتی یک قِرانِ آن را هم خودم برنمیداشتم، و برای پول حمام، هر بار از مادرم ۲ تومان میگرفتم. نوری‎علا (راست یا دروغ) به من گفته بود که از آن پول ۸۰ تومان بابت مخارج دو نفریمان به محترم خانم میدهد و ۱۶ تومان را هم توی جیب خودش برای مخارجش نگه میدارد. حتی از من سئوال نمیکرد که آیا تو خودت خرجی داری یا نه؟ و من هم نمیگفتم از وقتی به این خانه آمدهام چیزی که خرید نکردم هیچ، پول حمامم را هم از مادرم گرفتم! از محترم خانم هم خجالت می کشیدم بپرسم نوری علا این پول را به آنان می دهد یا خیر.
روزی نوری‎علا دو صندوق چوبی بزرگ که کول دو حمال بود، به خانه آورد و گفت: "اینها لباسهای من و طیبه (همسر دومش) است که دولت توقیف کرده بود و حالا پس داده است. و چمدان‎ها را باز کرد. یکی مملو از لباسهای افسری، کت و شلوار و چکمه و کلاه و کمربند و درجه و نشان و یَراق و پالتو خودش بود، و چمدان دیگر پُر بود لباسهای نفیس و گرانقیمت زنانه، لباسهای تابستانی و زمستانی، لباس روز و شب و زردوزی شده، و بافتنی و ۷عدد چتر و۱۱ قواره پارچه اعلا، چندین چادر مشکی کرپ دوشین، چندین چادر نماز، یک پالتو پوست بلند و یک بقچۀ بزرگ شامل لباس بچۀ پسرانه و دخترانۀ نو و دست نخورده، قنداق فرنگی و بافتنی که همه را با چه سلیقهای دوخته و دست دوزی و گلدوزی کرده بودند.
نوریعلا مرا صدا کرد که از توی آن صندوق هر چه به دَردَم میخورَد بردارم، ولی خدا میداند فقط نگاهی کردم و گفتم: من هیچ یک را نمیخواهم! محترم خانم همه را زیر و رو کرد و مرتب به من می‎گفت: "خوب دقت کن! اگر چیزی میخواهی بردار." گفتم: "من چیزی نمیخواهم!" نوریعلا پرسید: "آیا تو هیچ یک از این لباسها و کفشها و پالتو و چتر تابستانی و زمستانی را نمیخواهی؟" گفتم: "نه." بدش آمد. گفت: "تو خیال میکنی طیبه اینها را از خانه پدرش آورده بود؟ گفتم: "نه، میدانم شما تهیه کردهاید، اما برای او! و او که حالا زنده نیست. من این لباسها را اولا به این علت نمیخواهم که خدا میداند آن زن جوان با چه آرزو و حسرتی اینها را به اندام خودش داده دوخته و تهیه کرده بودند، ثانیا من اصلاً عادت به پوشیدن لباس دیگران ندارم، ثالثا خودم به اندازه احتیاجم در حال حاضر لباس دارم، دو عدد چتر تابستانی و زمستانی هم دارم." و سر سوزنی از آن چمدان برنداشتم.
نوری علا از کار من ناراحت شد، اما محترم خانم گفت: "تو حق داری آنها را برنداری ولی این ۱۱قواره پارچه ندوخته است و آن بقچه رختِ بچه هم مال بچۀ نوریعلا است، خواه از آنِ طیبه باشد خواه از آنِ تو." من دیدم اینجا حرف محترم خانم منطقی است، پارچهها و لباسهای بچه را برداشتم، بقیه را هم نمیدانم محترم خانم چه کرد. یکبار یکی از چادر نمازها را سرِ محترم خانم دیدم، بقیه لباسها را هم گفتند فروختیم، ولی من ندیدم، در حضور من کاری نکردند. 
اما از اول که به این خانه آمدم، نوریعلا صندوقِ پر از جواهری را که گفته بود حسابداری دربار شاهنشاهی، به او مسترد کرده بود، به من داد و همیشه نزد من بود. همان صندوقی که از آن یک انگشتر با نگین بزرگ الماس که گوشهاش لک داشت همراه یک پالتو پوست برای عقدکنان فرستاده بود. اما من دست به هیچ یک از جواهرات درون آن صندوق نزده بودم. نوریعلا اصرار میکرد هرچه را میخواهم از این صندوق بردارم. لکن من فقط یک انگشتر برلیان که یک نگین درشت در وسط داشت به جای انگشتری که برای عقدم فرستاده بود و لک داشت، برداشتم و به جایش آن انگشتر لک دار را درون صندوق گذاردم. آن چه بیشتر به چشم میآمد، چند کُلیّه برلیان با زنجیر طلا، ۱۷رشتۀ مروارید خیلی ریز، ۷ ساعت طلای مردانه و زنانه‎ای که هر یک دو یا سه درِ طلا داشتند و روی درهایشان میناکاری بود، با زنجیرهای پلاتینی که گویا خانمها آن ساعتها را به گردن میآویختند. و چندین النگوی کنده کاری شدۀ طلا و پلاتین و مقدار زیادی زنجیرهای طلا.
نوری علا خودش یکی از ساعتهای مردانۀ در دار طلا را که با زنجیر طلا از جیب جلیقه آویزان میشد و یک قوطی سیگار نقره، که خیلی ظریف، با نقش و نگار فراوان روی درش ساخته شده بود و یک پلاک طلای باریک و ظریف بیضی شکل که بطرز جالبی رویش نصب شده و نوشته بود افسر حیدر نوریعلا را برداشت. (موقع عقد کنان پیام و مریم، آن ساعت را نوری‎علا به پیام داد و گویا به مریم هم گردنبندی دادم). نوری‎علا به من گفت از این ۱۷رشته مروارید، دو تای آنرا تو بردار۷ تای دیگر را من با یکی دو انگشتر به مینو میدهم. باز به اصرار زیاد نوری‎علا، یک کلیه با زنجیرش برداشتم (بعداً موقع عقدکنان پرتو و سپانلو، آن کلیه را به پرتو دادم، برای سپانلو هم یک ساعت گرانقیمت خریداری کردم) و دیگر چیزی برنداشتم، می‎گفتم احتیاجی ندارم.
نوری علا اصرار میکرد: "لااقل یکی از آن ساعتها یا النگوها را بردار." گفتم: "انسان یک ساعت لازم دارد که آنرا هم خودم دارم." یک النگوی بادگیری به پهنای دو بند انگشت، که اطرافش نگینهای ریز داشت، و پدرم برای من و مسیح و فصیح یکجور خریده بود، در دستم داشتم و نیاز به بیش از آن نمیدیدم. تازه آنرا هم که مال خودم بود بعدا از دستم درآوردم. اصلاً از آویزان کردن جواهر خوشم نمیآمد. از نظر من جواهر زن، علم و دانش و ادب و رفتارش بود. فقط یک حلقه که خودم برای عقدکنانم خریده بودم (حلقه نوری‎علا را هم من خریدم) همیشه در انگشتم بود، والسلام. چند تکهای را هم که به اصرار نوری‎علا از آن صندوق برداشتم مورد استفاده قرار ندادم، مگر احیاناً یکی دو بار در جشن عروسی حسن و شکوه، یا مهین و رضا، و برادر شکوه اعظم، استفاده کرده باشم. همچنین اگر احتیاج به پول داشتم، آن تکه جواهرها را همراه با ترمههای جهیزیۀ خودم برای مدتی در بانک رهن میگذاشتم.
وقتی چمدان وسایلم را مادرم آماده کرده بود و به این خانه میفرستاد، من از پولی که خودم در بانک داشتم هزار تومان گرفته بودم و در جیب چمدانم گذارده بودم که اگر وقتی لازم شد بیپول نباشیم. وقتی چمدانم را از خانه مادرم آوردند، باز کردم که لباسهایم را مرتب کرده و در گنجۀ اتاق آویزان کنم، نوری‎علا آن پول را دیده بود و از من پرسید: "این پول چیست؟" گفتم: "برای خرید لوازم ضروری است. اما حالا که خانهای نداریم برای احتیاط از بانک گرفتهام که در خانه، بیپول نباشیم."
چند روز بعد نوری علا به من گفت: "چند نفر از دوستانم از من سورِ عروسیمان را خواستهاند و من دوست ندارم آنها را به این خانه بیاورم اگر پول داشتم در بیرون غذایی به آنها می دادم و شرشان را میکندم!" پرسیدم: "چقدر یک نهار خرج دارد؟" گفت: "۵۰ تومان. اما خُب، ناهار تنها که نیست ۵۰ تومان هم باید عرق بخورند." گفتم: "باشد من صد تومان به شما میدهم آنها را هر کجا میل داری، نهار بده." و صد تومان به او دادم.
جمعه صبح او خود را مرتب کرد، قوطی سیگار نقره‎ای که از صندوق جواهرات برداشته بود را هم در جیبش گذاشت، صد تومان را هم گرفت، با هم از خانه بیرون رفتیم، من رفتم منزل مادرم. حمام روبروی در خانه مادرم اینها بود، حمام رفته و شب به خانه برگشتم. نوریعلا دیر به خانه آمد، همه اهل خانه خوابیده بودیم، خیلی هم مست بود. من تا او آمد بلند شدم نشستم. گفت: "امروز قوطی سیگارم را دزدیدند. اما میدانم کی دزدیده، پدرش را درمیآورم و ازش میگیرم!" گفتم: "تو که میدانستی دزد کیست، چرا همان وقت نگرفتی؟" گفت: "اول نفهمیدم اما میدانم کار کیست!" این موضوع تمام شد.
یک روز صبح که میخواستم به اداره بروم، نوریعلا گفت: "من امروز ناهار میروم منزل مادرم، تو هم ظهر از اداره بیا آنجا." قبول کردم. ظهر وقتی به خانه مادرش میرفتم از دور دیدم او با یک شلوار کوتاه، طوری که همیشه در خانه میپوشید سرِ کوچه خانه مادرش ایستاده! با تعجب گفتم: "چرا این طور اینجا ایستادهای؟" گفت: "دلم شور زد، ترسیدم خانه را درست بلد نباشی، آمدم این جا انتظار ترا میکشیدم." چیزی نگفتم، باز به او بیشتر احساس محبت کردم که دلش شور مرا هم می‎زند. در خانه به اتاق مادرش رفتیم و همان جا هم نهار خوردیم. برادرش سرهنگ علا و همسرش خانم معظّم و زهرا خدمتکارشان خانه نبودند. بی بی نهار درست کرده بود، میرزا علی هم خوش خدمتی میکرد. بعد از نهار نوریعلا در حضور مادرش از من پرسید: "تو میل داری بیائیم اینجا با مادر و برادرم و خانمش زندگی کنیم؟" من در حالی که از افراد خانۀ ذهبی که چندی با آن‎ها زندگی کرده بودم، ناراضی نبودم بدون تأمل گفتم: "خوب هر چه باشد اینجا منزل مادر و برادر شماست، تازه قبل از ازدواج هم ما نسبت فامیلی داشتیم، اما آن جا منزل مادر زن و دائی زن سابق شماست که من به خاطر شما به آنجا آمدم و هر که شنید متحیر ماند که چگونه من راضی شدم به آن خانه بیایم ولی در عین حال من از هیچ کدام از آنها بدی ندیدم و ناراضی نیستم، خیلی هم راضیام."
نوری علا دیگر چیزی نگفت. بعد از ظهر هم من به اداره نرفتم و شب با نوریعلا باز به منزل خودمان یعنی منزل ذهبی برگشتیم. فردا صبح به اداره رفتم، ظهر هم که منزل مادرم بودم. شب مثل همیشه به خانه برگشتم. ابتدا به اتاق خودم رفتم، لباسم را عوض کردم، سر و صورتم را شستم و مثل همیشه رفتم پائین، پیش محترم خانم و بقیه خانواده. سلام کردم نمیدانم کی جواب داد. گوشهای نشستم، دیدم برخلاف همیشه هرکسی خودش را در گوشهای و به کاری مشغول کرده و اصلا اعتنائی به من نمیکنند. حتی سماور و چای هم در کار نبود. محترم خانم، مینو را در بغل گرفته بود یک گوشه نشسته بود. جواهر خانم (مادر محترم خانم و ذهبی) که کر بود و گوشهای ساکت چُرت می زد. شکوه اعظم به بچهاش وَر میرفت، سکینه خدمتکار در راهروی اتاق نشیمن بود. کمی نشستم دیدم احدی به من اعتناء نمیکند، گلوی خشک نه چائی، نه شامی، نه توجه و اعتنائی. فکر کردم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده! پس از شاید یک ساعت که خود را مورد بیمهری و اهانت همه دیدم به اتاقم رفتم لباسم را درآوردم و خوابیدم، ولی از گرسنگی و عادت به چای خوابم نمیبُرد.
نفهمیدم ذهبی کی آمد یا اصلاً نیامده؟ ساعت حدود ده شب و نزدیک به حکومت نظامی۱بود که دیدم نوریعلا وارد اتاق شد و گفت: "اقدس لباس بپوش! هرچه داری جمع کن، میرزاعلی و دو نفر حمال آوردهام، زود برویم منزل مادرم!" خودش هم تند و تند مشغول جمع کردن لوازمش شد. گفتم: "الان حکومت نظامی است." گفت: "عیبی ندارد از کوچه پس کوچه میرویم." من هاج و واج مانده، هرچه داشتیم جمع کردیم آمدیم پائین. گفتم: "صبر کن بروم از این ها خداحافظی کنم." گفت: "گور پدرشان هم کرده، لازم نیست!" همه اهل خانه در اتاقها بودند، درها را هم بسته بودند. آیا ذهبی خانه بود یا نه، نمیدانم، صدا از اَحدی درنیامد. ما از خانه خارج شدیم و در را بستیم. و تا همین لحظه هم خدا گواه است من نمیدانم در غیاب من چه شد، و نوریعلا راجع به من چیزی از آنها شنیده بود، یا میانه‎اش با ذهبی بهم خورده بود یا چه که با این عجله مرا از آن خانه بیرون آورد.
بعد از ساعت حکومت نظامی، هر نوع عبور و مروری ممنوع بود. همه جا خلوت و تاریک بود. بعید نبود که نوری علا به سربازهای کشیک خود را معرفی کرده یا باجی داده بود که اجازه دهند، از کوچه و پس کوچه ها عبور کنیم. به منزل مادرش رسیدیم. در این خانه برعکس، همه بیدار و در انتظار آمدن ما بودند. چائی و شام و شبچره، همه چیز حاضر بود، و همه خندان و با محبت. علی‎اکبر خان برادر نوری‎علا، همسرش خانم معظّم، و بخصوص مادر شوهرم چقدر مَقدم ما را گرامی داشتند و با شادی از ما پذیرایی کردند. تازه من اینجا که شب از نیمه گذشته بود، غذا و چای خوردم. و باز خوشحال که مثل عروسی که به خانه مادر شوهر میرود، عروس خانه شدم. خلاصه اینجا هم شب خوبی بود. بزرگترین اتاق خانه را با یک تختخواب استیل دو نفره، و قالی و قالیچه، برای ما آماده کرده بودند.
موقع خوابیدن، نوریعلا گفت: آنها (محترم خانم و فامیل ذهبی) چشم دیدن ترا نداشتند، از ترسِ من، ظاهراً با تو خوب بودند، راجع به تو افکار بدی داشتند، در حالی که من به تو افتخار میکنم. آنها این را حس میکردند که من تو را ورای آن دو زن گذشته‎ام دوست میدارم؛ چون تحصیل کرده هستی، اجتماعی و خانمی. هرگز آن دو زن مثل تو نبودند. تو به مال و منال دنیا توجه نداری، دیدند که با چه بیاعتنائی به صندوق لباس و جواهرات نگاه کردی و برنداشتی. من در غیاب تو به آنها گفتهام که این زن واقعا زن زندگیست، نه زن تجملات و خودنمائی.
ای خدا که این حرفها چقدر مرا خوشحال میکرد، خودم حس میکردم که کارهایم که بدون توجه و ریا، بلکه همه را طبیعی و واقعی انجام میدادم، در نظر شوهرم یا دیگران چه وجهای دارد. من ظاهر را نگاه میکردم، از باطن کسی خبر نداشتم. چون خودم ظاهر و باطنم یکی بود (به خاطر دارم یکی از معلمهای قدیمی خودم را به نام آقای پروین گنابادی که مردی پاک و بیغَل و غَش و ادیب و دانشمند بود، به خدا نمی دانم او چه چیز از من دیده بود که یک روز در سر کلاس، که درس ادبیات می داد گفت من از خانم منوچهری خیلی خوشم میآید آنقدر ظاهر و باطنش پاک و یکنواخت است که هرکس میداند او از چه کسی خوشش میآید یا از چه کسی بدش!!!) به خدای یگانه اگر خودم راجع به خودم اصلا در این زمینه فکری کرده بودم، حالا چه باعث شده بود که او این حرف را زد نمی دانم!
در این منزل هم همان قرار خانه ذهبی را با خانم برادرش گذاشت، یعنی ۸۰ تومان بابت مخارج دو نفریمان به او می داد و ۱۶تومان را هم خودش برمیداشت، حمام من هم با مادرم بود. من در این مدت که زمستان بود، حتی از پارچههائی که نوریعلا از صندوقها به من داده بود چیزی ندوخته بودم. سرانجام از یک پارچه شیک، یک مانتو برای خودم دادم خیاط دوخت و پولش را یادم نیست از هزار تومان خودم دادم یا باز از مادرم گرفتم. بهر حال من از روی حقوقم چیزی برنمیداشتم.
در خانۀ نوریعلا، همیشه برنج و روغن و ذغال، و گاهی کره و ماستِ آب گرفته و گوشت قورمه و این قبیل چیزها را از مازندران که هنوز املاک و دارائی داشت میآوردند. که در اصل سهم نوریعلا و مادرش بود، که قبل از نقل مکان ما همه را برادر و خانماش استفاده میکردند. لکن حالا قسمتی از آنها صرف ما میشد. حتی این خانه هم متعلق به نوریعلا بود، اما چون او احتیاجی به آن نداشت، مادرش و برادرش سالها در آن می نشستند و برادرش بعد از ازدواج، خانم معظّم را با دایهاش به همین خانه آورده بود.
آنچه از زندگیِ سابقِ نوریعلا میدیدم، سالها خوشگذرانی و عیاشی، با پول و خانههای مجلّل، آشپز، نوکر، کلفت، سرایدار، باغبان، درشکهچی و راننده بود. او حتی دستۀ موسیقی مخصوص خود داشت که "پری فرهنگی" همسر تارزن او بود. خب معلوم بود آن جواهرات و آن همه لباسهای رنگارنگ منجوق دوزی و یراق دوزی شده، و زرق و برقها در شب نشینیها و میهمانیها پوشیده میشد. حالا من زمانی همسر او شده بودم که نسبت به زندگی شاهانه گذشته‎اش، آه نداشت با ناله سودا کند و من بدون کوچکترین توجهی فقط وجود او را میخواستم و بس.
از اول صبح به اداره میرفتم و تا عصر کار میکردم، کارم را دوست داشتم و زمینه های بالا رفتن را می دیدم. اما نه تنها حقوقم را دو دستی تقدیمش میکردم که حتب  لب تر نکردم که بگویم چیزی کم است یا کسی چپ نگاهم کرد. و الحق، حتی اگر هم به ظاهر، کسی نه تنها چپ نگاهم نکرد بلکه خیلی هم احترام میگذاشتند و یک حُسن نوریعلا آن بود که احدی جرأت نمیکرد رفتاری غیر از این با من داشته باشد. یک موردش را ذکر میکنم.
نوشتم تازه یک هفته بود که عقد کرده بودیم، و من هنوز خانه پدرم بودم، شبی که شب شش فریدون، فرزند دوم ذهبی بود و مهمانی مفصل با مطرب و غیره داشتند، من را هم دعوت کرده بودند. وقتی وارد مجلس شدم، خیلیها را نمیشناختم. اما جاریام، خانم معظّم، بلافاصله جلو پایم بلند شد و سعی کرد مرا در جای خود بنشاند و خودش رویِ صندلیِ پائینتر از من بنشیند. اما من قبول نکردم و او را به زور سر جای خودش نشاندم و خود روی صندلی بغل دست او نشستم. ولی جاریام مکرر در مکرر به من اصرار میکرد که جایمان را عوض کنیم. من همیشه از تعارف زیاد بدم میآمد. حالا هم به عقلم نمیرسید که مگر جا با جا فرق دارد. بالا و پائین یعنی چه؟ سایرین هم بِرّ وُ بِرّ مرا نگاه می کردند زیرا اکثر فامیل شکوه اعظم بودند و تا آن شب، مرا ندیده بودند. میخواستند رفتار و کردار و شکل و قیافۀ مرا ببینند و بدانند زن تحصیل کرده و اداریای که حاضر شده با نوریعلا که تازه از زندان درآمده ازدواج کرده، کیست و چگونه آدمی است. ولی به خدای تعالی من سرم اصلا در این چیزها نبود.
یک دفعه دیدم محترم خانم با شتاب به طرف من و خانم معظّم آمد و سریع گفت: شما را به خدا تا نوریعلا افتضاحی بالا نیاورده جاهایتان را عوض کنید. آنوقت دیگر مجبور شدم گوش کنم. حالا تازه متوجه نوریعلا شدم که با حالت عصبی، بین چند نفر در قسمتی دیگر از اتاق نشسته و ما را نگاه می کند. بعد از پایان مهمانی که البته تا صبح ادامه داشت، اما مهمانها کمتر شده و دسته دسته با هم حرف میزدند، از جایم بلند شدم و رفتم روی صندلی کنار نوریعلا نشستم. مشروب زیادی خورده بود. برگشت نگاهم کرد و دستش را به گردنم انداخت و گفت: حالا کارِ من به جائی رسیده که زنم باید پائین دستِ زن اکبر (برادرش) بنشیند؟! من گفتم: او خیلی به من اصرار کرد که من بالا دست او بنشینم، ولی خودم قبول نکردم، زیرا او هم زن برادر تست مگر چه فرق میکند، من بالاتر بنشینم یا او؟ گفت: تو غیر از اینها هستی، تو خودت را دست کم میگیری، اینهائی که اینجا هستند لیاقت همنشینی با تو را ندارند. تو با آنها فرق داری! من میدانم که چه زنی گرفتهام و اینها از بُخل و حسد دارند میترکند! من حاج و واج او را نگاه میکردم. با خود میگفتم اینها همه از من شیکتر و شادترند، چرا باید به من بخل و حسد بورزند؟ بعد میدیدم واقعاً نوریعلا از اکثر مردهای آنها، نه، بلکه از همه آنها بهتر است، و با خود میگفتم خُب، حق دارند به داشتن چنین شوهری که دارم حسودیشان شود. پس با غرور خودم را به او چسباندم و ازش تشکر کردم.
خلاصه در ایامی که با مادر و برادر شوهر و خانمش زندگی کردیم، باز هم مثل گذشته، صبحها به اداره میرفتم، ظهرها ناهار را با خانواده‎ام در منزل مادرم می خوردم و عصرها پس از بازگشت از اداره به خانه خودمان میرفتم. در این زمان پدرم خانۀ تازهای میخرد، درست روبروی خانهای که وقتی من ۴ سال داشتم و مسیح در ساوجبلاغ به دنیا آمده بود، به تهران برگشتیم و از وقارالدوله آن را اجاره کردیم.
با این که خانۀ جدید مادرم اینها نزدیک منزلی بود که با شوهرم و بستگانش زندگی میکردم، باز من نهار را منزل مادرم میرفتم زیرا دیگر حاملگی من محسوس بود و حالت ویار داشتم. البته مثل بعضی زنها که در قدیم چیزهای عجیب و غریب ویارشان بود، نبودم، اما بس که غذاهای جاریام کم روغن و ترشی و بی‎هیچ حشر و زوائدی بود، میلی به خوردن نداشتم. حتی سبزی خوردن یا ترشی سر سفره نبود، فقط برای اشتهای بیشتر، پیاز سر سفره میگذاشتند و برعکس من تقریباً سبزیخوار بودم.
مادرم همیشه به شوخی میگفت بهار که میشود اقدس را باید مثل گوسفند به حصیل بست! منظورش علفخواری بود. حالا دیگر بدتر شده بودم، دلم همهاش غذاهای ترش و سبزی و میوه می‌خواست. گاهی سر غذا یک مرتبه حال تهوع بهم دست میداد، نوریعلا فوراً یک تکه پیاز در دهانم میگذاشت که بتوانم غذا را فرو دهم. در هر حال من ظهرها باز منزل مادرم میرفتم بعد از ظهر از آنجا به اداره. دوباره شب که روزها تقریبا داشت بلند می شد عصری که به خانه می آمدم چون از جلوی منزل مادرم رد میشدم سری به آنجا میزدم و مادرم که همیشه مراقب حالم بود و چیزی به دلخواه من درست میکرد و میخوردم، بطوری که به خانه خودمان که میرفتم دیگر شام نمیخوردم، و چون کاری نداشتم، جاریام هم اکثراً عصرها با کلفتش از خانه بیرون میرفت و شب، حدود ساعت ۸ و ۹ برمیگشت، و من حوصله نشستن با مادر شوهرم را هم نداشتم، به اتاق خودم میرفتم و دراز میکشیدم.
اما وقتی نوری علا به خانه می آمد، به خاطر او باز بلند میشدم پیش آنها مینشستم ولی اغلب سیر بودم و چیزی نمیخوردم. من قصد نداشتم که وانمود کنم عمداً خانه پدرم میروم و چیزی میخورم، ولی شوهرم احساس میکرد من نمیتوانم غذاهای اینها را بخورم ولی حرفی نمیزنم. من در ۲۲ آبان ۱۳۲۰ عقد شدم. بقیه مهر و آبان و آذر و دی و بهمن را در خانه پدرم بودم و آن همه جریان که ذکر شد را گذراندم، از اواسط بهمن به منزل ذهبی رفتم، بقیۀ بهمن و اسفند، و فروردین و اردیبهشت سال بعد را در منزل جدیدمان بودم. یعنی موقعی که تقریبا حاملگیام محسوس شده بود.
در این زمان، یک شب نوریعلا به من گفت: "فردا که جمعه است به اتفاق فضلالله علیآبادی، و خانمی که از دوستانش، قرار است برای گردش به شمیران برویم! زود بخواب که فردا خسته نباشی." این اولین گردشی بود که قرار شد از صبح جمعه تا عصر طول بکشد. صبح من و شوهرم سر ساعت معین سر کوچه رفتیم. دیدم علی آبادی (پسر عموی شکوه اعظم، که من او را بسیار در خانه ذهبی دیده بودم)، با یک خانم چادر مشکی در ماشین نشستهاند ما هم در عقب ماشین سوار شدیم. نمیدانم به کجای شمیران رفتیم، زیرا من در خانۀ پدرم چنین جاهائی نرفته بودم. باغچهای بود و در وسط خیابانش فرش انداخته بودند. درست یادم نیست بساط عرق و چای و نهار را کی تهیه کرد یا از کجا آوردند.
پس از کمی گفتگو و آشنایی با آن خانم، خودش برای من تعریف کرد که من قبلا با این آقای علی آبادی دوست و رفیق بودم، بعداً شوهر کردم، شوهرم یک تاجر بازاری است و من دوستش ندارم، دلم هنوز پیش این آقاست. امروز هم به شوهرم به دروغ گفتهام یکی از اقوامم از مکه آمده، میخواهم به دیدنش بروم، ولی با این آقا اینجا آمدم! خب، همه چی معلوم بود، اگر او هم شرح نمیداد، نوریعلا میگفت. من میدانستم که علیآبادی زن ندارد.
در هر حال برای من وجود آنها مطرح نبود، من در کنار شوهرم که برایش میمردم، خوش بودم، هرکجا مرا میبُرد، میرفتم، به من چه مربوط که علی‎آبادی با زن شوهردار چه کار داشت. ولی گویا امروز شوهرم از آوردن من به اینجا قصد دیگری جز تفریح من داشت. و من که ساده لوح و بیخبر از همه آن چه در اطرافم گفته میشد و میگذشت بودم، جز مهربانی شوهرم چیزی را درک نمیکردم و چقدر خوشحال بودم که یک روز تعطیل را هم در کنار او به گردش رفتهام! آن روز به اصرار شوهرم، من دو سه گیلاس نصفه آب جو خوردم.
ناگفته نماند که در زمان دوشیزگیام من خیلی دلم میخواست کمی چاق شوم. پدرم برای برآوردن این آرزویم خیلی خرج کرد. مدت کوتاهی قبل از عقد شدنم نیز به توصیه یکی از همکارانم ملک دربندی، (او نوریعلا را از قبل میشناخت)، به مطب دکتری به نام دکتر سهرابِ برخوردار رفتیم که اطراف خیابان استامبول مطب داشت، و فقط عصرها در مطبش مینشست. دکتر یک آمپول برایم نوشت که باید هرشب یکی را در رگم تزریق میکرد، و من هر بار با ملکدربندی به مطب دکتر برخوردار میرفتم. همچنین دکتر توصیه کرد که برای چاق شدن هر شب یک بطری آبجو با مقداری پسته بخورم. دکتر خواسته بود هر روز خودم را وزن کنم تا ببینم تغییری کردهام یا خیر؟ من شاید مدت دو هفته این کار را کردم ولی چون از آن هم نتیجهای نگرفتم، ادامه ندادم.
من این جریان را همان ابتدا که به عقد نوریعلا درآمدم به او گفتم. او دکتر را میشناخت، حتی خودش به من گفت بیا با هم به مطبش برویم، چون مرا میشناسد و حالا ما را با هم ببیند. من قبول کردم. وقتی ما دو نفر وارد مطبش شدیم، دکتر با نوری‌علا خیلی خوش و بش کرد و به ما تبریک گفت. بعد هم مقداری از من به او تعریف. دکتر سهراب برخوردار، طبیب زندان شهربانی بود و از تمام کمّ و کیفِ زندگیِ نوریعلا، با خبر بود. شاید چون میدانست او در ایام زندانی بودنش، همسری نداشته، تا ما را دید متوجه شد که ازدواج کردهایم.
حالا روی آن حساب که من گفته بودم دو هفتهای آبجو خوردم، امروز با قسم دادن من به جان خودش، با من بمیرم، این یک گیلاس را هم به خاطر من بخور، من نمیدانم چند گیلاس خوردم و هرچه میگفتم به خدا من از آبجو بدم میآید و فقط به خاطر چاق شدن دو هفته آنرا خوردم، و تازه من حاملهام، ولی باز با اصرار وادارم کرد که بخورم. چندی در همان باغچه نشسته بودیم که علیآبادی با آن خانم به اتاقی رفتند که کارشان انجام شد و همگی به شهر برگشتیم.
در طول راه، گیج و منگ بودم، نفهمیدم آن خانم را علیآبادی کجا پیادهاش کرد. منقلب و از خود بیخود شده بودم، مثل مار به خودم میپیچیدم و بالاخره هم طاقت نیآوردم و هرچه خورده بودم را برگرداندم. آن هم در ماشین خیلی تمیز و نوی علیآبادی که اصلا مال خودش هم نبود گویا از یکی از رفقایش گرفته بود. نوریعلا آنقدر دستپاچه شده بود که حتی کلاهش را جلوی دهان من گرفت. چه بر سرِ کلاهش آمد، یادم نیست. ناچار مقداری مانده به خانه، نوریعلا خواست پیاده شویم.
مرا به یک بستنی فروشی برد، آنجا دست و صورتم را شستم یک بستنی به من داد تا حالم کمی جا آمد و مرا به خانه برد. واقعاً او فکر نکرد که من حامله هستم و عادت به این چیزها ندارم! بعدا به من گفت: مقداری هم عرق داخل آبجو کردم و به تو دادم! آخر رندان میگفتند این زنی که تو گرفتی از این کارها بسیار کرده! من هم خواستم امتحان کنم، که بحمدالله هم روسیاه شدند! جواب هر که این حرف ها را دربارهام زده بود، به خدای خود حوالت کردم. (شاید هم از شکاک بودن خود نوریعلا سرچشمه میگرفت).
دیگر نوری علا مرا با خود به تفریحات آن چنانی نبرد. اما خودش اغلب، روزهای جمعه بیرون می رفت و گاه شب ها نیز دیر به خانه می آمد. در منزل هم، کم کم اوضاع گرم و بریز و بپاش اولیه، دگرگون میشد. خانم معظّم گویا از زندگی با ما خسته شده بود، یا نمیدانم چه پیش آمد که دیگر گرمی و مهربانی سابق را نداشت و از طرفی نوریعلا هم شبها خیلی دیر، گاه تنها و گاه با برادرش، به خانه میآمد. همانطور که نوشتم چون کسی جز مادر شوهر و بیبی و میرزاعلی در خانه نبودند، من هم یک راست میرفتم به پشت بام که روی یک تخت سفری برایمان پشه بند زده بودند، میخوابیدم. اگر نوریعلا گاه صدایم میزد، میآمدم پائین و کنارشان کمی مینشستم.
این که هرشب او دیر به خانه میآمد کم نبود که هر جمعه نیز بدون توجه به شرایط من، از صبح از خانه بیرون میرفت و من هم به خانه مادرم میرفتم. مدتی این برنامه اجراء شد تا جمعه شبی من از خانه مادرم برگشتم. زهرا کلفت جاریام گفت: عصری آقای نوریعلا را در خیابان دیدم که با دخترش مینو به سینما میرفت!

ادامه دارد

۱-پس از آغاز جنگ جهانی دوم ( ۹ شهریور ۱۳۱۸- ۱ سپتامبر ۱۹۳۹)، ایران بی‌طرفی خود را اعلام کرد، اما به دلیل گستردگی مرز ایران با اتحاد جماهیر شوروی و درگیری با آلمان این بی‌طرفی ناپایدار بود. ارتش متفقین به بهانهٔ حضور جاسوسان آلمانی در ایران این کشور را اشغال کرد. در روز ۳ شهریور ۱۳۲۰ نیروهای شوروی از شمال و شرق و نیروهای بریتانیایی از جنوب و غرب، از زمین و هوا به ایران حمله کردند و شهرهای سر راه را اشغال کردند و به سمت تهران حرکت نمودندارتش ایران به سرعت متلاشی شد. از آنجا که شواهد و قراین موجود نشان می‌داد که حمله متفقین به کشور بحرانی سیاسی اجتماعی را دامنگیر حکومت خواهد کرد، در روز شنبه ۸ شهریور ۱۳۲۰ دولت، طی اعلامیه‌ای در تهران اعلام حکومت نظامی کرد.
 رضاشاه با فشار متفقین به خصوص بریتانیا، ناچار به استعفاء شد. متفقین پس از مدت‌ها کشمکش با روس‌ها بر سر نوع حکومت جدید ایران، بالاخره در انتقال سلطنت به پسرش -محمدرضا-  که ولیعهد او نیز بود، به توافق رسیدند. ایران که در آغاز جنگ، بی‌طرفی خود را اعلام کرده بود نهایتاً در ۱۷ شهریور ۱۳۲۲ به آلمان اعلان جنگ داد. هدف اصلی ایران از اعلان جنگ پیوستن به اعلامیه ملل متحد و شرکت در کنفرانس‌های صلح پس از جنگ بود. پس از اتمام جنگ، ارتش بریتانیا ایران را ترک کرد ولی نیروهای نظامی ارتش آمریکا وارتش شوروی، همچنان در ایران باقی‌ماندند، که به تشکیل دو حکومت خودمختار و کوتاه ‌مدت جمهوری مهاباد در کردستان و حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان انجامید.



دوران ازدواج

خاطرات اقدس منوچهری (نوری‎علا) / بخش سوم / ازدواج / شماره ۱

هیچ نظری موجود نیست: