پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۵ فروردین ۲۲, یکشنبه

خاطرات اقدس منوچهری (نوری‎علا) / بخش سوم / ازدواج / شماره ۲

از نخستین ماشینهای شهربانی سال ۱۳۲۰
در اداره شهربانی بودم که پاسبانی به اتاق ما آمد و خانم کاویانپور را خواست. ابتدا متوجه نشدم که با من کار دارد. بعد یادم افتاد روز معارفه با نوری علا، بیبی، دایه‎شان مرا نوه قوام حضرت (از طرف مادری) معرفی کرد. به دنبال پاسبان به اداره آگاهی رفتم. در اتاقی شلوغ و پرازدحام، محبوب خود را دیدم؛ با قامتی استوار و برازنده. میان آن جمعیت، از همه بلندتر، شیک‎‎تر و متشخصتر، انتظار مرا میکشید! تا مرا دید جلو آمد، با خوش روئی سلام کرد و دستم را محکم فشرد. با حالی پُر تلاطم و طپش قلب، به او گفتم فامیل من منوچهری است، و او عذرخواهی کنان، جویای احوال خودم و خانوادهام شد.                                    
خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است


پیش از این نوشتم که زینتالسادات از آشنایان خانواده پدری‎ام بود و سالها در خانۀ ما رفت و آمد داشت. مخارج زندگی‎اش را با کمک کردن به این و آن درمی‎آورد. گاهی هم به مادرم در کارهای خانه یا کارهای خیاطی، کمک میکرد. یکی دیگر از راه‎های درآمد او آشنا کردن خانوادهها با هم و ایجاد وصلت مابین آنها بود. روزی زینت السادات، به خانه ما آمد و به مادرم گفت: - آقائی به نام شیثی، که مهندس شرکت نفت است و دو سال در لندن تحصیل کرده، و حالا افسر وظیفه است، به دنبال زن مناسبی است. من اقدس خانم را معرفی کردم. حالا آمدم به بینم اجازه می‌دهید بیایند خواستگاری یا نه؟ مادرم اجازه داد.

در روزِ تعین شده، دو جوان خیلی معمولی که لباس افسری به تن داشتند، به اتفاق خانمی، به خواستگاری من آمدند. مادرم آنان را به اتاق طبقه بالا راهنمائی کرد. بعد از مدت کوتاهی من هم بالا رفتم و در کنار اتاق، روی صندلی نشستم. از صحبتهائی که آن خانم کرد، متوجه شدم کدام یک از آن دو جوان خواستگار است. جوان آرام و کم حرفی بود، در ضمن فهمیدیم که 2 سال از من کوچکتر است. قدش هم کوتاهتر از من بود. دیدم ذرهای احساس کشش به او ندارم. اصلاً من پیش از توجه به مقام و ثروت کسی، به سر و شکل و تیپش، اهمیت میدادم. و نسبت به این جوان کاملن بی تفاوت بودم و جواب منفی خود را می‎دانستم.

مادرم با آن خانم مشغول گفتگو بود که یکباره مسیح، درحالی که یک دوپیس شیک و تازه مرا، که خودم حتی یکبار هم نپوشیده بودم، بهتن کرده، وارد اتاق شد و در کنار من نشست!! عمل مسیح آنقدر برای من و مادرم، غیرمنتظره بود، که مادرم طفلک رنگش پرید و برای لحظاتی نتوانست ادامه سخن بدهد. بعداً گفت چنان ترسیده بود که فکر کرده من همان آن، مقابل خواستگاران بر سر مسیح خواهم زد! گرچه من از این کار مسیح خوشم نیآمد، اما عکسالعملی هم نشان ندادم. راستش آن افسر وظیفه اصلاً چشم مرا نگرفته بود که بخواهم سر او با مسیح دعوا کنم. والّا آنقدرها هم آرام نمینشستم. تعجبم از این بود که مسیح چگونه جرأت کرده بدون اجازه من سر کمد لباسم برود و لباس نو و نپوشیده مرا بپوشد و جلو خواستگاری که برای من آمده بود ظاهر شود. بخصوص به قاعدۀ قدیم، تا وقتی خواهر بزرگتر شوهر نکرده، خواهر کوچکتر نمی توانست ازدواج کند. اما من بیشتر از زینت السادات متعجب بودم، با شناختی که او و حتی همه زنان فامیل از سلیقه من داشتند، چرا این جوان افسر را برایم در نظر گرفته بود!

خب، مراسم تمام شد. پائین آمدیم و خواستگار و خانم و آقایی که از دوستانش بودند رفتند. حالا مادرم نگران که من با مسیح چه خواهم کرد، لکن من در شخص خواستگار چیز جالبی ندیدم و حالا هر کس باورش میشود بشود، و نمیشود هم نشود، کاری ندارم، لکن در این چند سالی که وارد اجتماع شده و در میان مردان کار میکردم و روی عقیدهام مردان جوان را بوالهوس و جلف و غیرقابل اتکاء برای زن میدانستم، و برعکس مردان کاملتر، دنیا دیده تر و جا افتاده تر را بیشتر قابل همسری می دیدم، و از حیث ظاهر و قیافه و قد و بالا سلیقۀ خاصی داشتم، طبیعی بود که این افسر جوان را نپسندم و جوابم منفی بود. به همین دلیل هم به مسیح چیزی نگفتم، شاید از این بابت که چرا بدون اجازۀ من سر کمد لباسهایم رفته اعتراض کرده باشم. فردا که از اداره آمدم مادرم گفت: خواستگار دیروز تو، مسیح را پسندیده است! گفتم: چه خوب، مبارک باشد، اگر مرا پسند میکرد، من او را نپسندیدم!

بعداً فهمیدیم زین السادات بخوبی میدانسته که من این خواستگار را قبول نخواهم کرد، در عین حال نمیخواسته از پولی که از این وصلت به دستش میرسید صرفنظر کند. از سوئی میدانست تا دختر بزرگتر در خانه هست برای دختر کوچکتر خواستگار نمی‎آورند، پس به بهانه من از مادرم اجازه گرفت که خواستگار را بیآورد. بعداً مسیح به ما گفت که خود زینت السادات او را سر کمد لباسهای من برده و آن لباس جدید را تنش کرده و او را به اتاق خواستگار فرستاده بود.

شب پدرم مرا در اتاقش خواست. رفتم نشستم، پس از کمی مکث گفت: ببین بابا جان! من خیلی لگد .به بخت تو زدم، ولی تصدیق کن که من فقط میخواستم تو سعادتمند باشی، نمیخواستم اولاً در کودکی شوهر کنی، میخواستم درس بخوانی و باسواد شوی، نمی خواستم زن دوم مردی یا نامادری طفلی باشی، نمی خواستم زن مرد شرابخوار و بنگی شوی. بنابراین هر یک از خواستگارانت را به‎دلیلی که شاید بر تو هم پوشیده نبود رد کردم. (اینها همه عین عبارات پدرم می باشد) بعد گفت: شاید هم اشتباه کرده باشم اما یک باغبان هر نهالی را که بیشتر به پایش زحمت کشیده باشد، بیشتر دوستش میدارد! شاید هم قسمت ات نبود. حالا که این جوان که برای تو آمد و تو او را نپسندیدی، و به نظر من جوان بی شیله پیله و بیغَلّ و غَشیست و خواهرت را پسندیده، اگر تو اجازه بدهی مسیح را باو میدهم. تو هم که حالا دختر عاقل و بزرگی هستی و معاشرتی با دوستانت داری اگر مردی را دیدی که تو را خواست و نظر تو را جلب کرد و بدردخور بود من موافقت خواهم کرد. اما اگر اجازه ندهی که مسیح قبل از تو ازدواج کند، من هم این پسره را رد خواهم کرد. خدا گواه است همه حرفهای پدرم در این سالهای خلوت و تنهائی و بی سرو صدائی که خیل افکار گذشته برسرم هجوم آورده را درست بخاطر می آورم. روح پدرم شاد باشد، انشاءالله تعالی.

در جواب پدرم گفتم: آقا جان اختیار همه ماها در دست شماست هرچه شما بخواهید و صلاح بدانید. اگر این جوان در نظر شما خوب آمده و مسیح را خواسته من مخالفتی ندارم. البته کمی بغض در گلویم بود. حس می کردم پدرم از سخت‎گیریهایش در مورد گذشته من شرمگین است. نمیخواستم او را این چنین ببینم و از اتاق بیرون آمدم. حالا یادم نیست که پدرم کی و چه وقت دوباره شیثی را دید. و روی انسان شناسی عمیقی که واقعاً در او بود، وی را که به حق مرد بسیار شریفی از آب درآمد، شناسایی کرد و دانست دخترش را به جوانی میدهد که درش پشیمانی وجود ندارد.

عروسی مسیح سرگرفت. داماد هزار تومان مَهر کرد و سیصد تومان هم نقد برای مخارج عقد پرداخت. ولی 
سیصد تومان کافی نبود، پدرم ازخودش یک آئینه و دو شمعدان نقره برای سر عقد خرید. شبی که از اداره به خانه آمدم، برای اولین بار در خانه‎مان صدای موسیقی و آواز شنیدم.
آری پدرم برای سرگرمی و شادی عروسی دخترش یک گرامافون با چند صفحه خریده بود.
صدای ملوک ضرابی، در خانه پخش بود، با شعری از حافظ با این مطلع:
    "دست در حلقۀ آن زلف دوتا نتوان کرد
     تکیه بر عهدِ تو وُ باد صبا نتـوان کرد"
 در خانه حالت شور و شوقی بود؛ همه خوشحال بنظر میرسیدند. روز عقد کنان، داماد نه پدری داشت و نه مادری، نه خواهر و نه برادری، حتی یک طفل از دودمان خود نداشت که بهخانواده عروس معرفی کند. از طرف داماد فقط یکی از دوستانش آقای بهرامیان و خانمش، و چند مرد و زن جوان از هم دورهایهای خود داماد، با یک زن و مرد جوان کلیمی که هر دو هم خوشگل بودند. از طرف ما، مهمانان زیادی آمده بودند. جالب است که گرچه من، داماد را نمیپسندیدم، اما از این که خواهر کوچکترم زودتر از من ازدواج میکند، حال خوشی نداشتم و اصلاً نمی دانم چگونه این مراسم برگزار شد، فقط بگوش خود شنیدم که آن خانم کلیمی به دیگری که نمیدانم کی بود گفت: این بزرگه که از کوچکه بهتر است چرا او را پسند کرده!؟

من باریک اندام و قد بلند دارای موهای خرمائی، صورت سفید و چشمان درشتی بودم، محض خودستائی نمی گویم، چون همه، هم مرا دیدهاند هم مسیح را. اجزاء صورتم تناسب داشت و آنهائی که مدرنتر و جوانتر بودند، در بین زنها میگویم، مردها را نمیدانم، امثال مرا بیشتر پسند میکردند، اما مسیح کوتاه قد و توپُر بود، تمام اسباب صورتش متناسب ولی چشمهایش از چشمهای من ریزتر و سبزه رو، بود. خب، چهار سال از من کوچکتر بود و شاید شادابتر. بنابراین حرف آن خانم کلیمی در تمجیدی که از من میکرد، برایم تازگی نداشت. شب هنگام آن زن ومرد کلیمی از همه دعوت کردند که به خانهاشان که نمیدانم کجا بود برویم وساعتی بنشینیم. من از اتاق خارج شدم دلم نمیخواست داخل آنها شوم، ولی برادرم آقا، با خواهش و تمنا از من خواست که با آنها بروم، و من هم رفتم. البته پدر و مادرم و شاید فصیح و بچه های دیگر نیامدند. مدت کوتاهی در منزل آنان نشستیم و با ماشینی ما را برگرداندند.

پس از عقد، شبهای جمعه، داماد، شیثی، که در مرخصی بود، برای دیدن همسرش به منزل ما می آمد. آنها را در اتاق بالا تنها می گذاشتند و یکی دو بار هم شیثی مسیح را با خود بیرون برد و شب هم بخانه نیامد که پدرم خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. پس از مدتی به شیثی که هنوز افسر وظیفه بود، مأموریت دادند که به شیراز برود. و او رفت. لابد پس از سفر با مسیح مکاتبه داشت، نمیدانم. درست در همین ایام بود که بین من و نوری‌علا و بستگانش در روز ملاقات در شهربانی، دیداری رخ داد. این دیدار چنان مرا سرگرم کرد که دیگر از حال هیچکس چندان خبری نداشتم.

نوشتم وقتی ما از مشهد آمدیم مسیح در وزارت آموزش و پرورش استخدام شد و در مدرسه حکیم نظامی در ته خیابان شاهپور معلم شد و برادر کوچکمان حسین هم جزو شاگردانش بود. بعد از یکسال نمیدانم به میل خودش بود یا به چه علت از آموزش و پرورش درآمد و در شرکتی یا اداره ای بنام اتو تهران به وساطت واثق السلطنه، که صاحب آن شرکت یا جزو سهامداران شرکت بود، استخدام شد. بعد از مدت کوتاهی از این شرکت هم که در خیابان چراغ گاز بود، بیرون آمد و بعد در کمپانی بایر که مال آلمانها و نزدیک بازار بود، کار پیدا کرد با ماهی ۸۰ تومان حقوق. من در این زمان در شهربانی استخدام شده بودم و ماهی ۹۶۰ ریال حقوق داشتم.

آتش جنگ جهانی دوم، روزبه روز شدت می گرفت و ما هم از آتش آن با تمام بیطرفیها مصون نمیماندیم. شبها اعلام میکردند که پشت درها را با پارچه سیاه بپوشانید و برای روشنایی از شمع استفاده کنید. مسیح از جنگ خیلی میترسید و بشدت حالش بد میشد. یک روز که مثل همیشه به سر کار میرود، میبیند درِ کمپانی بایر به کلی بسته است و میشنود که همه کارمندان آلمانی، شبانه گریخته و از تهران و ایران رفتهاند. خب مسیح که بیکار شده، در دوری از همسرش که در مأموریت شیراز بود، از جنگ وحشتش بیشتر شده بود. حتی از من، که به علت کار در نقطه حساسی مثل اداره شهربانی کار میکردم، بیشتر میترسید و میلرزید.
دو سه روز بعد از ملاقات نوری علا با فامیلش و من، بعد از ظهر یک روز که در اداره مشغول کار بودم، پاسبانی به در اتاقم چند ضربه زد، خواستم وارد شود، داخل شد و پرسید: خانم کاویانپور اینجا کار می کند؟ ابتدا به سئوالش توجهی نکردم، یکی از دختران گفت: ما در این جا کاویانپور نداریم. و پاسبان رفت. من یک مرتبه متوجه شدم که کاویانپور، فامیلی مادرم و دائیهای من است. این کیست که با کاویانپور کار دارد؟ از جایم بلند شدم، به دنبال پاسبان، از اتاق بیرون رفتم و او را که تا اواسط کریدور رفته بود، صدا زدم و پرسیدم: با کاویانپور چه کار داشتید؟ گفت: سرهنگ نوری‌علا، دراداره آگاهی است، او کارش دارد! خوب دیگر معلوم بود که نوری‌علا می خواهد مرا ببیند و تصور کرده که نام فامیل من کاویانپور است. چون در روز معارفه، بی بی، دایه‎شان مرا نوه قوام حضرت معرفی کرده بود.

به دنبال پاسبان به اداره آگاهی رفتم. در اتاقی شلوغ و پرازدحام، محبوب خود را دیدم که با قامتی استوار و برازنده، میان آن جمعیت، از همه بلندتر، شیک‎‎تر و متشخصتر، انتظار مرا میکشد! تا مرا دید جلو آمد، با خوش روئی سلام کرد و دستم را محکم فشرد. با حالی پُر تلاطم و طپش قلب، به او گفتم نام فامیل من منوچهری است، و او عذرخواهی کنان، جویای احوال خودم و خانوادهام شد. از او پرسیدم: من چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟ گفت: می بخشید که مزاحم شدم، اما چون چند روزی (فکر میکنم گفت ۱۴یا ۱۵ روزی) از زندانی بودن من بیشتر باقی نمانده، شما از سرهنگ بیات، رئیس خودتان تقاضا کنید که او از سرهنگ نیرومند رئیس زندان بخواهد بمن اجازه بدهد روزها در ساعات کار اداری از زندان به شعبه ۴ اداره آگاهی بیایم وخودم به نامههایی که این طرف و آن طرف فرستادهام، نظارت داشته باشم و بعد از پایان کار به زندان برگردم! در حالی که دلم میخواست همراه او به زندان بروم و در همانجا در کنارش باشم! به او گفتم: به سرهنگ بیات خواهم گفت. تشکر کرد و از یکدیگر خدا حافظی کردیم.

به سرِ کارم برگشتم، با خود فکر میکردم آیا چنین چیزی امکان دارد؟ و آیا سرهنگ بیات از سرهنگ نیرومند چنین چیزی خواهد خواست؟ اداره، آن روزها تق و لق بود، یکی میآمد، یکی نمیآمد. بخصوص بعد از ظهرها دیگر سرهنگ بیات هم نمیآمد. فردا اول وقت که کمی کار کردم رفتم اتاق سرهنگ بیات. همانطور که گفتم زمان کوتاهی بود که سرهنگ بیات رئیس ما شده بود، و به خلاف آشنائی طولانیای که شاهزاده معزّی یا سرهنگ پارسا، نسبت به من و کارم داشتند، او شناخت زیادی از من نداشت. برایم راحت نبود که از او تقاضائی کنم، یعنی هیچوقت از کسی تقاضائی نکرده بودم. بهرحال نمیدانم مهر نوریعلا با دل من چه کرده بود که حاضر شدم خواهشم را با سرهنگ بیات در میان بگذارم.

وارد اتاقش شدم، جلو میزش ایستادم و با حجب و حیایی که آن زمان داشتم، گفتم: جناب سرهنگ! از حضورتان درخواستی دارم که کمی مشکل بنظر میرسد، ولی اگر لطف کنید و در صورت امکان به درخواستم جواب مثبت دهید بسیار متشکر خواهم شد! سرش را بلند کرد، کمی نگاهم کرد و گفت: بفرمائید، اگر از دستم برآید مضایقه ندارم. گفتم: یکی از اقوام من در زندان است؛ همین زندان موقت. او حدود ۱۴یا ۱۵ روز دیگر مرخص می‎شود. درخواست کرد من از شما خواهش کنم که به سرهنگ نیرومند رئیس زندان بفرمائید اگر امکان دارد او را در ساعات کار اداری مرخص نمایند تا او به اداره آگاهی شعبه ۴ برود و بتواند خودش به کارهایش رسیدگی کند و بر نامههایی که این طرف و آن طرف فرستاده و احیاناً پاسخی آمده، نظارت داشته باشد، و بعد از خاتمه کار اداری، باز به زندان مراجعت کند!!

سرهنگ بیات، خوب به حرف هایم گوش کرد بعد گفت: خُب دخترخانمِ خوب! آیا تا به حال سابقه داشته که فرد زندانی از زندان بیرون برود و حالا در اداره آگاهی یا هر کجای دیگر، خودش به کارهایش رسیدگی کند و دوباره به زندان برگردد؟ گفتم: جناب سرهنگ عرض کردم کمی مشکل بنظر میرسد، اگرجنابعالی لطف بفرمائید به سرهنگ نیرومند بگوئید شاید او بخاطر شما موافقت کند! با مهربانی گفت: کیست که دلش بیاید درخواست دخترخانم خوبی چون شما را رد کند؟ حالا شما روی آن صندلی بنشینید و گوش به تلفن من و سرهنگ نیرومند بدهید. من در روی یکی از صندلی هایی که کنار اتاق بود نشستم.

سرهنگ بیات، گوشی تلفن را برداشت و به سرهنگ نیرومند زنگ زد. در گوشی تلفن، بعد از احوالپرسی با او گفت: یکی از دخترخانمهای خیلی خوب که با من همکاری دارد از من خواسته است که فردی از اقوامش، که در زندان و تحت نظر شماست، چون چند روزی بیشتر به پایان زندانی بودنش باقی نمانده اجازه دهید در ساعات کار اداری به اداره آگاهی بیاید و در شعبه ۴ آن اداره خودش بر کارهایش و نامههایی که در خصوص کارش این طرف و آن طرف فرستاده نظارت داشته باشد و بعد از پایان کار اداری به زندان برگردد!

نمیدانم سرهنگ نیرومند چه گفت اما شنیدم سرهنگ بیات میگوید: بوالله من رویم نمیشود به این دخترخانم جواب منفی دهم. از قرار سرهنگ نیرومند نام او را پرسیده بود که سرهنگ بیات رو به من کرد و پرسید: نام زندانی چیست؟ گفتم: سرهنگ حیدر نوریعلا، رئیس املاک رضا شاه بوده و ۲سال برایش زندان تعیین کرده بودند. سرهنگ بیات قبل از آن که اسم نوریعلا را ببرد، گفت: یکی از رؤسای املاک شاه. که گویا سرهنگ نیرومند بلافاصله میگوید: لابد نوریعلا است؟ شنیدم که سرهنگ بیات گفت: خب شما که اسمش را هم میدانی. بهرحال سرهنگ نیرومند موافقت میکند، سرهنگ بیات هم موافقتش را بمن اعلام نمود. با تشکر و امتنان بسیار، از او خداحافظی کرده از اتاقش خارج شدم.

از همان بعد از ظهر امروز که سرهنگ بیات به سرهنگ نیرومند تلفن کرد، نوریعلا به شعبه ۴ اداره آگاهی شهربانی آمد. و بلافاصله دنبال من فرستاد. من رفتم او را دیدم. هر دویمان بسیار خوشحال بودیم. از من تشکر بسیار کرد و موقع خداحافظی به من گفت: اگر من وقتی در اداره هستم خواسته باشم شما را به بینم برای شما اسباب زحمت نیست؟ شاید درمواردی به کمک شما نیاز داشته باشم مثل همین لطفی که در حقم انجام دادید؟ گفتم: نه اصلاً و ابداً برای من مزاحمتی نیست و هرچه از دستم برآید دریغ نمی کنم. و شماره تلفن روی میز خودم را هم به او دادم که مستقیماً با خودم تماس بگیرد.

خوشحال و امیدوار به اتاقم برگشتم. این شد برنامه روزانۀ من. آن چنان شاد بودم که سر از پا نمیشناختم و چنان دنبال نامههائی که او میگفت از این اتاق به آن اتاق، از این دایره به آن دایره، پُرس و جوکنان میرفتم که تمام اهل اداره که هرگز ندیده بودند از جایم تکان بخورم، متحیر شده بودند، و دژبخش چنان خنده بر لب بمن می نگریست که گوئی بوی برده و گاهی سئوالاتی میکرد.

یک بار از من پرسید: ایشان چه نسبتی با شما دارند؟ گفتم: نوۀ عمه مادرم است. باز پرسید: کی آزاد میشوند؟ جواب دادم: حدود دو هفته دیگر. این بار پرسید: چرا سرهنگ زندانی شدند؟ که چون خودم دقیقاً نمیدانستم، اظهار بیاطلاعی کردم. هر سه دختر همکارم حال من را میدانستند. یک روز بعد از ظهر، با چند تن از همکارانم در بازگشت به خانه، در راهروی اداره آگاهی، یک دفعه دیدم نوری‌علا، از ته راهرو، با عدهای صحبت کنان به سمت بالای راهرو که ما درحال عبور بودیم دارد میآید. در بین همۀ جمع به من که رسید، ایستاد، سلام کرد و دست محکمی داد، چند لحظهای دیگران در کناری ایستادند و او با من حرف زد، اما نمیفهمیدم چه میگوید، از بس ملتهب بودم. بعد از خداحافظی دخترهای همکارم گفتند: ارزشش را دارد که برایش این در و آن در بزنی! به خدا تا آن زمان قد و هیکل و آراستگی و زیبائی رفتار نوری‌علا را در تمام شهربانی و کوچه وخیابان و دوست و فامیل، هرگز ندیده بودم. خب، نمی دانم چند روز طول کشید که مدت زندانش به پایان رسید.

طرف صبح بود، یادم نیست از کدام دایره، بهمن تلفن کرد و گفت: من دارم مرخص میشوم، اگر میشود بیائید پائین قبل از رفتن شما را ببینم. وای قلبم پائین ریخت. دیگر او برود معلوم نیست کجا خواهمش دید! و آیا با رفتنش مرا فراموش میکند؟ با پاهایی سست بسوی اطاقی که در تلفن گفته بود رفتم. دیدم عده زیادی مرد، درهم و برهم گرد او را گرفتهاند. دو نفرشان را شناختم؛ میرزا داودخان شوهر خواهرش و میرزا محمدخان برادر میرزا داودخان. آنها را به این دلیل می شناختم که روزی با در دست داشتن کارتی از نوریعلا، و به توصیه او، به سراغ من آمده بودند تا در اداره گذرنامه کمک کنم گذرنامههای خود را که نمیدانم برای کجا بود بگیرند. به خدای یکتا اصلاً تا آنروز وارد اداره و اتاق گذرنامه نشده بودم. فقط گاهی که  با همکاران دخترم برای خریدی در خیابان فردوسی یا لاله زار از در طرف خیابان سوم اسفند (بعد شد فروغی) بیرون می رفتیم، تابلوی اداره گذرنامه را دیده بودم. آری آن روز هم با عدهای که اصلاً هیچ یک را نمی شناختم وارد صحبت شدم و با معرفی خودم که از کارمندان کارگزینی هستم کار آن دو برادر انجام شد و رفتند. و حالا آن دو را شناختم.

نوری‎علا داشت مرخص میشد و چند نفر از بستگانش آمده بودند که او را ببرند و او احتیاج به ضامن مالی داشت! شاید این جا دایره حسابداری بود ولی درست به خاطر ندارم بهرحال مرا که دید جلو آمد، دست داد و گفت: دارم مرخص میشوم، خواستم از زحماتی که در این مدت برای من کشیدهاید تشکر کنم، ممکن است کارم تا ظهر طول بکشد چون باید کسی پیدا شود که این ضمانت را بکند. من با حالی که نه تنها از دید او پنهان نبود بلکه از دید اقوامش که دورش را گرفته بودند هم پنهان نماند، از او با گفتن تبریک آزادیاش خداحافظی کردم و به سر کارم برگشتم. به بالا که رسیدم سرم را روی  ماشین تحریرم گذاردم وبیاختیار گریه کردم. دخترهای همکارم دستپاچه شدند دورم را گرفتند که چی شده چرا گریه میکنی؟ گفتم: او مرخص شده و دارد میرود! گفتند تو باید خوشحال باشی پس چرا گریه می کنی؟! گفتم: دیگر کجا میتوانم هر روز او را به بینم؟! آنهائی که او را آنروز در راهرو دیده بودند، ضمن تعریف مجدد گفتند تو که میگوئی فامیل مادرت است، خب باهاشان رفت و آمد کن وخودت را کنار نکش. گفتم که ما قبلاً رفت و آمدی نداشتیم، بعد از زندانی شدن او و غصه خوری های مادرش کمی به هم نزدیکتر شدیم.

بالاخره ساعت کار اداری به پایان رسید و من دلخور و پَکر به خانه رفتم. دیدم دنبال مادر نوریعلا آمده و او را هم بردهاند. دیگر حالم بدتر شد. حالا او آزاد شده بود و من زندانی!! او از زندان آزاد شده، پرو بال در آورده، دنیائی را که دو سال ندیده بود، هوای آزاد، اقوامش، کسانی را که دوست داشت، میدید. ولی من زندانی او شدم، دیگر نه هوای اداره نه خیابان نه خانه هیچ کدام دل تنگ و قلب درغم فرورفتۀ مرا مفّرح نمیکرد. جز او کسی را نمی دیدم! در ذهنم و در خیال و جلوی چشمم پردۀ سیاهی کشیده شده بود. روز بعد، در اداره از برابر اتاقی که او هر صبح یا عصر در آن مینشست و با تلفن مرا میخواست، عبور کردم، نقطهای که او مینشست را خالی دیدم، دلم به درد آمد و قطرات اشک برگونههایم جاری شد. شاید ظرف دو سه روز کلی پژمرده شدم. بالاخره یکی از دخترهای همکارم، پاکدل، که دوست نازنین و خوبی بود به من گفت: خُب، شما که فامیل هستید، پاشو به عنوان دیدن خودش و مادرش، گلی، شیرینیای بخر و بخانهاش برو (او هم کسی را دوست میداشت نمیدانم بهش رسید یا نه؟). دیدم خوب راهنمائیام کرد.

عصر که به خانه آمدم به مادرم گفتم: شما نمیخواهید دیدن دخترعمهتان که پسرش از زندان آزاد شده بروید؟ گفت: راستی باید از او دیدن کنیم، گفتم: اگر موافق باشید من میروم گلی یا شیرینیای چیزی تهیه میکنم و با هم بخانهشان میرویم؟ مادرم قبول کرد. فردای همان روز، به اتفاق پاکدل و خواهرش که در سلیقه و اظهار نظر، از من واردتر بودند، یعنی بطور کلی مقام اجتماعیشان در سطح بالاتری از من قرار داشت، به خیابان اسلامبول رفتیم. سر لاله زار، دو گلفروشی بزرگ بود. من که جز گل محمدی و آفتاب گردان و شب بو و شاه پسند، گل دیگری نمیشناختم، پس به سلیقه خودشان گلدان بیضی شکل بزرگی را انتخاب کردند و دستور دادند چند نوع گل، که من تا آن زمان ندیده و نامشان را نمی دانستم، (فکر می کنم آن روزها آن گلها را یا از خارج میآوردند یا شاید در گلخانه ها پرورش می دادند) در آن گلدان بگذارند یا بکارند. برای آن گلدان گل که قیمت گزافی داشت، بیعانه ای پرداختم و قرار شد برای فردا بعد از ظهر حاضر باشد. سپس همراه دو خواهر به شیرینی فروشی شیکی رفتم، تا یک جعبه شکلات بگیرم، ولی چون جنگ بود شکلات پیدا نمی شد، ناچار یک جعبۀ مستطیل شکل بزرگ، نقل بادامی به رنگهای الوان خریداری کردم. از محبت و همراهیِ پاکدل‎ها تشکر نمودم و به خانه رفتم. به برادرم گفتم این جعبه نقل را گرفتم و گلدان گل را فردا بعد از ظهر هنگام رفتن بخانه آنها میگیریم وهمین کار را هم کردیم.

فردا بعد از ظهر، گران‎ترین و شیکترین لباسم را پوشیدم و با دل پرامید با مادرم، جعبه نقل بادامی بهدست، به توپخانه آمدیم، درشگه ای گرفتیم، سوار شدیم. گفتم اول به مغازه گلفروشی به اسلامبول برود. رفت و مقابل گلفروشی توقف کرد. من بقیه پول گلدان بزرگ آبی رنگ بیضی شکل را که گلهای درونش مثل چراغ میدرخشیدند، پرداختم و از شاگرد گلفروش خواستم آنرا در درشگه بگذارد، انعامی هم به او دادم و به اتفاق مادرم بسوی خانه مادر نوری‎علا و به این تصور که خود او هم آنجاست روان شدیم. منزل آنها در چهارراه حسن آباد- بازارچه شیخ هادی- کوچه سرهنگ افشار بود. سرکوچه درشکه ایستاد. من پیاده شدم و رفتم در خانه شان را زدم. خدمتکارشان میرزاعلی آمد دم در. گفتم آن گلدان گل و جعبه نقل را از درشگه در بیاور و ببر به خانه. او این کار را کرد. مادرم هم از درشکه پیاده شد. کرایه درشگهچی را دادم و بخانه آنها وارد شدیم.

مادر نوری‎علا، خانم معظّم زن سرهنگ علیاکبر خان علا، برادر نوری‎علا و بی بی خدمتکارشان خانه بودند، ما را به اتاق مهمانخانهشان هدایت کردند. نشستیم از گل، و جعبه شیرینی که روبان قشنگی دورش بسته شده بود و از همان روبان گل قشنگی هم رویش درست کرده بودند، خیلی تعریف و تشکر کردند! کمی نشستیم، ولی مگر من حال حرف زدن داشتم! خانم معظّم، که خدا رحمتش کند، خیلی اظهار محبت و صمیمیت میکرد و مادرش هم مرتب قربان صدقهام میرفت و افسوس میخورد که پسرش نیست تا ما را ببیند و از محبت ما تشکر کند. البته ما آزادیاش را به مادرش و خانم برادرش تبریک گفتیم. بعد مادرش کمی از محترم خانم، (مادر همسر درگذشته نوری علا)، گلایه کرد که مگر او و مینو (دختر کوچک نوریعلا) مجال میدهند که حیدر پیش ما بیاید، دائم نزد آنهاست. دلم خوش بود پسرم از زندان درآمد خواهمش دید اما دورهاش میکنند و مثل سابق بطرف خودشان می کشندش. این حرفها دیگر بیشتر مرا ناراحت کرد.      

مادرش سابقاً به مادرم گفته بود که همسر نوری‎علا، در موقع وضع حمل، بخاطر درشتی نوزاد، دچار مشکلاتی میشود که دکتر مجبور می گردد تا او را سزارین کند. بعد از سزارین، زن بیچاره دچار عفونت شده و پس از مدتی فوت میکند. نگهداری این نوۀ بیگناه را که مینو نام داشت، مادر بزرگش محترم خانم، که با برادرش سرهنگ ذهبی و خانواده اش زندگی میکرد، به عهده داشت. بعدها دانستم نوریعلا و ذهبی، با هم رفیق و هم پیاله بودند، و در ایام محبس، ذهبی، دائی مینو و همسرش شکوه اعظم، از مینو، مثل دختر خودشان مینا نگهداری می کردند. بهرحال مادرم به بلقیس خانم گفت: با اجازه ما می رویم، سلام ما را به آقای نوری‎علا برسانید. مادرش بمن اصرار کرد: اقدس جان تو امشب پهلوی ما بمان و در همین اتاق خودم، کنار من بخواب. من تشکر کردم. (من اتاق او، و خوابیدن کنار او را میخواستم چه کنم؟).  خداحافظی کردیم و من با دل اشکبار، به خانه برگشتم. من پکر، حوصلۀ دیدن دنیا را نداشتم مادرم هم آرام در کنارم راه می آمد. اصلاً یادم نیست درشگه گرفتیم یا پیاده بخانه برگشتیم! چون دیگر هیچ اتفاقی برایم جالب و هیجان انگیز نبود. حالا شبها در خانهمان جای خالیِ مادرش، روزها در اداره، جای خالیِ خودش، مرا گیج و کلافه کرده بود. هوش وحواس نداشتم، غم دنیا در دلم بود.

همین ایام بود گویا که شوهر مسیح از شیراز به تهران آمد و به پدر و مادرم گفت که قرار شده در شیراز بماند و حالا دو روزه مرخصی گرفته، شبانه حرکت کرده و به تهران آمده تا هرچه زودتر، مسیح را با خودش به شیراز ببرد. او ترسیده بود با شدت گرفتن جنگ، اوضاع خراب شود و او نتواند زنش را در کنار خود داشته باشد. پدرم علیرغم میلش، چارهای جز موافقت نداشت. شیثی، خواهرم مسیح را بدون هیچ تشریفات عروسی، با خود به شیراز برد. مادرم قبلاً تا حدودی جهیزیه برای مسیح، آماده کرده بود، اما در آن شرایط، فقط وسائل ضروری را بهش داد و با یک چمدان بزرگ به اتفاق هم به گاراژ در خیابان ناصریه رفتیم. یادم نیست پدرم و برادرهایم آمده بودند یا نه، ولی من و فصیح و حسن و احتمالا حسین، به گاراژ رفته آنها را بدرقه کردیم. حالا منی که خیلی با مسیح میانهای هم نداشتم، چنان برای دور شدنش اشگ میریختم که حد نداشت. نگران بودم و به مادرم میگفتم چطور جرئت کردید مسیح را به دست یک جوانی که نمی دانید کی بود، از کجا آمد، فامیلش کیست، از هیچ چیزش خبر نداشتید، بدهید که ببرد؟ بیچاره مادرم که خودش به اندازه کافی ناراحت بود، گفتههای من هم او را بیشتر نگران میکرد.

خدا گواه است آن شب فقط برای مسیح گریه کردم. می ترسیدم شاید همسرش که جوان است بخواهد جوانی کند و نتواند خوب از مسیح نگهداری نماید. گاه فکر میکردم ما هیچ چیز از این مرد نمی دانیم، حتی بستگانش و محل سکونتشان را نمیشناسیم، شاید او مسیح را برباید و ببرد و دیگر از همه چیز بیخبر بمانیم. ولی بحمدالله نمیدانم شاید تلگراف زدند یا نامهاش زود رسید که رفع نگرانیِ همه شد، مِنجمله من که واقعاً فکر مسیح، چندی مرا از فکر نوریعلا هم بازداشته بود. و حقیقتش این که با حرفهای بلقیس خانم در باره محترم خانم و مینو، که چقدر به او نزدیکاند، من هم کمی سرد شدم و دیدم «سار از درخت پرید».

دو سه روزی از رفتن مسیح گذشته بود که صبح یک روز جمعه، نوریعلا با شوهرخواهرش میرزا داودخان، با راهنمایی خدمتکارشان میرزاعلی، به خانه ما آمدند. پدرم خانه نبود، مادرم تعارفشان کرد و در اتاق بالا ازشان با چای و هندوانه پذیرائی کرد. باز نوریعلا از من تشکر بسیار کرد و موقع خداحافظی به مادرم گفت: چون سعادت دیدن آقای منوچهری را نداشتیم، بار دیگر خدمت خواهیم رسید.  خداحافظی کردند و رفتند.

معمولاً آش پشت پای مسافر را پس از سه یا پنج یا هفت روز میپزند. و حالا مادرم میخواست برای مسیح و شوهرش، آش پشت پا بپزد و چون ماه رمضان بود، قرار شد آش را برای افطار بپزیم. این زمان باز مادر نوری‎علا، منزل ما بود. به مادرم گفت: کاش معظّم را هم دعوت میکردیم! مادرم مانده بود که چگونه خانم معظّم را خبر کند. مادر نوری‎علا گفت: پشت منزل ما، منزل سرهنگ بوذری است آنها تلفن دارند، هر کس با ما کاری داشته باشد به آنجا تلفن میکند و خدمتکار آنها می آید منزل ما، خبر میدهد و هرکه را خواسته باشند میرود پای تلفن. مادر نوری‎علا شماره تلفن سرهنگ بوذری را بمن داد. مادرم از من خواست من تلفن کرده و از خانم معظّم دعوت کنم. فردا صبح که به اداره رفتم به منزل سرهنگ بوذری تلفن کردم و تقاضا نمودم از خانه نوری‎علا کسی را بخواهند که بیاید پای تلفن. طولی نکشید که دیدم بیبی پای تلفن آمد. به او گفتم: به خانم معظّم بگو فردا شب برای افطار به منزل ما بیاید که آش پشت پای خواهرم را می پزیم. بیبی گفت: گوشی را داشته باش من میروم به خانم معظم بگویم، ببینم می تواند بیآید یا نه.

چندی گوشی را نگه داشتم یکوقت دیدم به جای بیبی یا خانم معظّم، صدای نوریعلا آمد که سلام و احوالپرسی می کند. من هم خیلی با احترام پاسخ گفتم. او با لحنی شوخ گفت: شما که خانم معظّم را دعوت کردید چرا ما را دعوت نمیکنید؟ من جا خوردم، چه بگویم که مورد مؤاخذه پدر ومادرم قرار نگیرم؟ بالاخره پس از کمی مِن و مِن کردن در حالی که قلبم باز به تپش افتاده بود، سرانجام گفتم: شما هم تشریف بیاورید منزل خودتان است. گفت: حتماً، با کمال میل خواهم آمد. خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم. اصلاً بهخاطر ندارم که مادرم چه چیزی یا چگونه، آشنائی من و نوریعلا را به پدرم توضیح داده بود، یا در بارۀ آمدنش به خانهمان، در روزی که پدرم خانه نبود و حالا هم برای فردا شب که به منزل ما خواهد آمد، چه گفته بود.

من جریان تلفن کردن و آمدن نوریعلا، به پای تلفن و دعوت اجباری او را به مادرم گفتم. مادرم هم که الهی روحش شاد باشد، از شادی من شاد بود و دلش میخواست این وصلت که هم دختر عمه‎اش، مادر نوریعلا و هم من، هر دو علاقمندش بودیم، صورت گیرد، بنابراین بدش نیامد که باز دیداری بین ما حاصل شود. لذا چیزی نگفت، و من هم بخاطر این که سرِ خود، نوریعلا را دعوت کرده بودم، خواستم به تلافی، کاری کرده باشم، کلی شیرینی و میوه و آجیل خریدم. و من که هرگز در خانه کار نمی کردم، آن روز و آن شب با کمک زینت السادات، و خواهر کوچکتر از مسیح، فصیح الزمان و خدمتکارمان زینب خاتون، (در این مدت او را فراموش کرده بودم و این اواخر ضمن صحبت با فصیح، یادم انداخت) و حتی دوست فصیح، به نام اقدس، که چون خیلی چاق و تپل بود، برای تفاوتش با من، به او گفت اقدس تافتونی می گفتند، شام مفصلی تهیه کردیم که آش پشت پای رشته هم در حاشیه آن قرار داشت. 

مهمانان که عبارت بودند از نوریعلا، برادرش سرهنگ علا، خانم معظّم همسر سرهنگ علا، دایۀ خانم معظّم، و بیبی خدمتکارشان که همگی با هم آمدند. بلقیس خانم هم که از قبل منزل ما بود. پدرم هم با خوشروئی پذیرای مهمانان شد، و همه گرم صحبت و گفتگو شدند. گویا در همان بدو ورود، بیبی، طوری که مادرم هم بشنود، به مادر نوریعلا می گوید جناب سرهنگ گفته امشب اقدس خانم را برایش خواستگاری کنید! مادرم به‎من گفت. من هم لباس شیک و برازندهای پوشیدم و در حالی که شادی و شعف قلبم را مالامال کرده بود در میان جمع خدمت می‎کردم. در این اثناء مادر نوریعلا به اتاق کنار میهمان خانه که میز شام را مهیا کرده بودیم، رفت و پسرش نوریعلا را هم صدا کرد. چندی دو نفره با هم صحبت کردند و هر دو به اتاق میهمان خانه برگشتند. بلقیس خانم با خوشحالی و صدای رسائی رو به پدرم گفت: آقای منوچهری، حیدر من، در ایام زندان، خواب دیده بود که تاجی مُرصع بر سر دارد! وقتی از زندان آزاد شد و خوابش را برای من تعریف کرد من به او گفتم که این تاج مُرصع، "اقدس" است که باید با او ازدواج کنی! حالا از شما درخواست میکنم که موافقت خود را با این وصلت اعلام نمائید!

همان لحظه که حرفهای مادر نوری‎علا تمام شد، من از اتاق بیرون آمده، رفتم پائین، و دیگر نزد آنان برنگشتم. زیرا هم خجالت میکشیدم وهم جرئت نمیکردم به روی پدرم نگاه کنم. نفهمیدم پدرم چه گفت و چه شنید، فقط مادرم بمن گفت که قرار شده یکروز شوهرخواهر نوریعلا (میرزا داودخان ملک محمدی) بیاید و با پدرت صحبت کند. (البته پدرم به احترام بلقیس خانم که قبلاً هم مرا در مشهد برای پسر کوچکش علی اکبر خان علا، خواستگاری کرده و پدرم در جواب نامه او عدم موافقت خود را اعلام داشته بود حالا شاید شرم حضور پیدا کرده و آناً جواب منفی نداده بود). من و خواهرم فصیح و زینت السادات و اقدس تافتونی میز شام را مرتب کردیم آنها به این اتاق آمدند؛ گفتند و خندیدند و شام خوردند و من با دلی مملواز اشتیاق و تشویش درحیاط قدم میزدم. تنها یک امید در دل من بود و آن این که پدرم بعد از اجازه گرفتن از من برای موافقت با ازدواج مسیح و شیثی بمن اجازه داده بود اگر مردی که "مناسب" باشد و از من خواستگاری کند و من مایل باشم، او مخالفت نخواهد کرد. او فقط گفته بود مناسب، من که "بهترین" را (البته از نظر خودم) انتخاب کرده بودم! درهرحال آن شب شادترین شب حیات ۲۷ ساله من بود، ولی توأم با ترس و لرز.  

بعد از صرف شام و شبچره، مهمانان آماده رفتن شده، به طبقه پائین آمدند. من هم کنار بقیه اعضاء خانوادهام، جلو در راهرو ایستادم. یک یک با پدر و مادرم دست دادند و از من و سایرین خداحافظی کردند. نوریعلا، که خدا او را هم رحمت کند، آمد طرفِ من دستش را آورد جلو و دست مرا در دست خود نگاه داشت و گفت: نمیدانم چگونه خدا را سپاسگزار باشم از سعادتی که امشب نصیبم شده! به خدا عین جملهایست که او گفت. و من که جلو پدر و مادرم هول شده بودم، نمی دانم چه جوابی دادم. در همین بین، وقتی نوری‎علا داشت از در خارج می شد، مادرم گفت: قربان قد و بالای دامادم بروم. که البته بعداً  کلی مورد اَخم و تَخم و شماتت پدرم قرار گرفت.

من دیگر خود را روی زمین و آن خانه نمیدیدم بلکه روی بال فرشتگان در آسمان و عرش اعلاء سیر میکردم! با این که با طرز فکر پدرم آشنا بودم و مطمئن بودم که او مردی چون نوری علا را "مناسب" من نمیداند و میدانستم با مخالفت پدرم روبرو خواهم شد، در دل می گفتم: خداوندا چه کار نیکی به درگاه تو کردم که چنین پاداشی به من میدهی!؟ من در رویاها و آرزوهای خود چنین مردی را مجسم می کردم، من مردی با این مشخصات: میانسال، با تجربه، قد بلند، خوش تیپ و خوش هیکل، متین و موقر، از نظر شغلی در سطح بالا (حالا شغل نداشت و از زندان در آمده بود) ولی معلوم بود از او چیزی کاسته نشده و مجدداً مقام و مرتبه خود را به دست خواهد آورد ولو بدست نیاورد، من اهل مال و منال نبودم خدای من گواه است من راضی بودم با همسری که دارای چنین مشخصاتی باشد در ته چاهی و روی زیلو زندگی کنم. اما یک نکته را من نخوانده بودم و نمی توانستم حتی خیالش را بکنم که در شرایط فعلی بین من و او از زمین تا آسمان  تفاوت بود. تکرار می کنم، منظورم از تفاوت، مادیات نبود؛ تفاوت در دل پر امید و بی شیله پیلۀ من بود، و هفت خطی او که پدرم آن را تشخیص داده بود.

بر هیچکس پنهان نبود که او عمری را در دستگاه شاهی، با مال و مکنت فراوان، به دلخواه گذرانده بود، اهل شراب و خوشگذرانی، خدا می داند با چند زن رابطه داشته، دوبار رسماً ازدواج کرده و حالا دختری ۵ ساله داشت، ۱۸ سال از من بزرگتر بود، از زندان در آمده، محکوم از خدمت دولت، بدون مال ومنال، حتی یک هل پوچ، احتمال اینکه بزودی صاحب شغلی شود فعلاً موجود نبود! و من دختری جوان، دلی مالامال از امید و آرزو، تحصیل کرده، دارای شغل و حقوقی مناسب، درخانه پدر وجودم را گرامی داشته اند، صاحب جهیزیه قابل ملاحظه، که در ابتدای زندگی از هیچ جهت کمبود نداشته باشیم، بدون گذشته مبهم و نامعلوم (آهسته برو آهسته بیا). بهر صورت او مرد دلخواه من بود، در حالی که اگر خوب فکر می‎کردم، می‎دیدم اگر پدرم از هریک از خواستگارانم یک عیب میگرفت، (یکی مسن بود، یکی زن داشته، دیگری بچه دارد، آن یکی خوشگذران بوده ....) حالا جمیع این خصوصیات در نوری علا بود!! اما من انگار نمیخواستم هیچ جنبۀ منفیای در او ببینم یا از کسی چیزی بشنوم.

پس از رفتن مهمانان، مادرم و زینت السادات مشغول جمعآوری بساط شام شدند، من دیگر خود را کنار کشیدم درگوشهای به آینده‎ام فکر می کردم. ای خدا چه شبی بود آن شب! و چه قندی در دل من آب میشد و چگونه هر لحظه سر به آسمان بلند میکردم و از طالع روشن وشاد آیندهام، از خداوند تشکر می نمودم، ولی افسوس "نورهای دلافروز گاه ظاهر فریبندهای بیش نیستند!" «از ویکتورهوگو».

مادرم بعد از این که مورد تغیّر پدرم قرار گرفت گفت اگر پدرت را تیر بزنی خونش درنمیآید! ولی من خیلی ترس برم نداشت زیرا پدرم کاری را که نباید میکرد، کرده بود و آن هم گفته خودش بود که "آن همه لگد به بخت من زد و مسیح را قبل از من شوهر داد." به خدای یگانه و جان عزیزانم اگر پدرم مسیح را شوهر نداده بود و در عین حال بمن نگفته بود که اگر مردی را مناسب دیدی که از تو خواستگاری کند و تو هم مایل بودی من مخالفت نخواهم کرد، باز هم جرئت مقاومت و پافشاری درباره نوریعلا را نداشتم، ولی در وضع فعلی تصمیم گرفتم در مقابل مخالفت پدرم بایستم. البته من هرگز در این مورد با پدرم لام تا کام حرف نزدم، بمیرم الهی مادر نازنینم بود که مورد غضب پدرم واقع می شد.


آن شب، اقدس دوست فصیح منزل ما و پیش من ماند، تا صبح بیدار ماندیم. من از خوشحالی نوریعلا ، و او از خوشحالی من. صبح او و خواهرم فصیح به مدرسه رفتند و من به اداره. مادر نوریعلا که کنگر خورد و لنگر انداخت! و دایۀ خانم معظّم را هم نگاه داشت، و چند روز هم، نمیدانم راست یا دروغ خودش را بناخوشی زد که اصلاً به خانه‎شان نرود و همین جا بماند به بیند جواب پدرم سرانجام چه خواهد بود. آشکار بود که در زیر حال ظاهری پدرم، مخالفت وغضب نهفته بود، منتها فعلاً سکوت کرده بود و بخصوص در مقابل آن پیرزن مادر نوری علا چیزی نمیگفت. و من منتظر بودم که نوریعلا، شوهرخواهرش، میرزا داوود خان را برای گفتگو و مذاکره با پدرم بفرستد.
ادامه دارد

دوران ازدواج

خاطرات اقدس منوچهری (نوری‎علا) / بخش سوم / ازدواج / شماره ۱

هیچ نظری موجود نیست: